~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
با آوازی یک‌دست یک‌دست دنباله‌یِ چوبینِ بار در قفای‌اش خطی سنگین و مرتعش بر خاک می‌کشید. «ــ تاجِ خاری بر سرش بگذارید!» و آوازِ درازِ دنباله‌یِ بار   در هذیانِ دردش یک‌دست رشته‌یی آتشین می‌رِشت. «ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!» از رحمی که در جانِ خویش یافت سبک شد   و چونان قویی مغرور در زلالی‌یِ خویشتن نگریست، «ــ تازیانه‌اش بزنید!» رشته‌یِ چرم‌باف فرود آمد،   و ریسمانِ بی‌انتهایِ سرخ در طولِ خویش از گرهی بزرگ برگذشت. «ــ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»   از صفِ غوغایِ تماشاییان العازر گام‌زنان راهِ خود گرفت   دست‌ها     در پسِ پشت به‌هم‌درافکنده،     و جان‌اش را از آزارِ گرانِ دِینی گزندهآزاد یافت: «ــ مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»   آسمانِ کوتاه    به‌سنگینی بر آوازِ رو در خاموشی‌یِ رحم فروافتاد. سوگ‌واران به خاک‌پشته برشدند و خورشید و ماه   به‌هم برآمد.     پ.ن.۱. بشر چقدر به درمان عشق درمانده ست؟... شاید تنها جنبه ی خوب ماجرا این بود که من با "فریدون مشیری" آشنا شم. پ.ن.۲. تعطیلات خوبی بود... شاید باید احساس تنهایی میکردم! شاید باید آرزو میکردم خونه باشم... اما نبود! فقط یه بار اونم وقتی احساس کردم که باید باشم پیش شادی... اما تمام عید قربان رو کارتون دیدیم و من عاااااااشق "عمو مهربون" و برنامه ش شدم! و تمام مدت با عمو ژورنگ و فیتیله خندیدم و چه حس خوبی بود اینکه یه لحظه یه ظهر تعطیل رو داشته باشی با کارتون سندباد و مدرسه موشها... انگار همه چیز همون سال ۷۵ شد... پ.ن.۳. میگن درست نیست آدم واسه یه منطقه ی خاصی صفت بذاره! بگه بابلیا ... بد و خوب همه جا هستن! اما خب وقتی یه صفت غالب بارز تمام کسایی ه که میشناسی و اهل یه مکانن مجبورت میکنه گواهی بدی به صداقت موضوع! ... اگه امروز گم و گور میشدم چی؟! پ.ن.۴. سخت ترین کار دقیقا همون چیزیه که واسه انجام دادنش میگی:" باشه از فردا"...  پ.ن.۵. برای بار چندم (دیگه امارشو ندارم) "بر باد رفته" رو دیدم! شخصیت اسکارلتی که به خودم نزدیک میبینمش و به قول باتلر که میگه" هردومون خودخواهیم، مغروریم و متکبر و در عین جال تو چشم افراد نگاه میکنیم و اونارو به اسم کوچیکشون صدا میزنیم" و اینکه میدونیم باید راجع به چیزی تصمیم بگیریم اما... باشه فردا روش فکر میکنم! پ.ن.۶.  همه چیزو نوشتم! اتفاقایی که افتاد... باعث شد راحتتر قضاوت کنم و ببینم اوضاع چی بوده و رو به چه جریانی داشته! وقتی مینویسی و وضعیت ها و شرایط رو جلوی خودت همزمان میذاری میفهمی کجا اشتباه کردی... واسه همین دفعه ی بعد آدم تر میشی! و حداقل مزیتش اینه که هیچوقت یادت نمیره که چی گفتی و چی شنیدی! اونم واسه آدم مثل من که هیچ چیز یادش نمیمونه! شاید بعدها قصه ی شب عید شد! پ.ن.۷. "مرگ ناصری" از شاملو عزیز... و چقدر به خاطرش سر کلاس فارسی عمومی   دکتر محسنی گریه کردم! و اینکه بعد از تموم شدنش ازمون خواست حافظ بخونیم تا حالم بهتر شه! و من خوندم:" منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن... منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن!... وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم... که در طریقت ما کافری ست رنجیدن!" چقدر کلاساش خوووب بود! ۵۰۳ ساختمون مهندسی!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۸/۲۷
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی