~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
ق.ن. این خیلی بده که دو هفته تمام حرفایی که میخوای بزنی تو وبلاگ رو جمله بندی کنی واسه خودت اما الان که بعد مدت ها داری از صفحه ی یک "مانیتور" با نت کار میکنی مخت طوری هنگ کنه که ندونی چی میخواستی بگی... اینطوری میفهمی که دوهفته از زندگی مبارک رو طوری گذروندی که حتی حرفشو هم نمیشه زد!!!   چه گریزیت ز من ؟چه شتابیت به راه ؟به چه خواهی بردندر شبی این همه تاریک پناه ؟مرمرین پله آن غرفه عاجای دریغا که زما بس دور استلحظه ها را دریابچشم فردا کور استنه چراغیست در آن پایانهر چه از دور نمایانستشاید آن نقطه نورانیچشم گرگان بیابانستمی فرومانده به جامسر به سجاده نهادن تا کی ؟او در اینجاست نهانمی درخشد در میگر بهم آویزیمما دو سرگشته تنها چون موجبه پناهی که تو می جویی خواهیم رسیداندر آن لحظه جادویی اوج !   پ.ن. متنی: عموما فروغ نمیخونم! فقط یه بار با " مرگ من روزی فرا خواهد رسید..." گریه کردم... یه بار بدون اختیار تو یه غروب دلگیر، بلند خوندم :"چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود..." و یه بار هم یکی مثل این چشمم رو گرفت! :"او در اینجاست! نهان..." ولی هنوز هم فروغ نمیخونم! پ.ن.۱. عاشورای متفاوتی داشتیم... و یلدایی کوتاه... روزهای قبل امتحان هم خوب بودن و میشد گفت که سندرم "خنده" من و عطیه همونقدر ناگهانی که اوج گرفت فروکش کرد و این روزها اونقدر شعر حسین پناهی رو با خودم تکرار کردم که : "مادر بزرگگم کرده ام در هیاهوی شهرآن نظر بند سبز راکه در کودکی بسته بودی به بازوی مندر اولین حمله ناگهانی تاتار عشقخمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکستدستم به دست دوست ماندپایم به پای راه رفتمن چشم خورده اممن چشم خورده اممن تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانی ام"  امروز بعد ۱۴ ساعت ماشین سواری و خستگی صندلی های سخت اتوبوس، شاید از شدت سرما یا تاثیر "مسافر" شادمهر بود که به سرم زد شاید اثر یک نفرینه!... اثر چیزی که باورش نداشتم و احتمال هم نمیدادم وجود داشته باشه!و راهی هم برای خنثی کردنش نیست مگر اینکه نذارم تعدادشون زیاد شه! خودمم نمیفهمم چی میگم... سخت نگیرین! پ.ن.۲. تو اتوبوس، وقت نماز صبح بود که در حالی که میلرزیدم وارد اتوبوس شدم که راننده گفت :"مارو هم دعا کردی؟!" برنامه ریزی شده بود که گفتم :" بد نیست خودتون زحمت بکشین!" گفت:"سه ماهی هست که باهاش قهرم" گفتم :" با کی؟" یه جایی شبیه به سقف اتوبوس رو با چشماش نشون داد یعنی:"با اینی که بالاست!" گفتم:" کار به کجا رسیده که شما آدما طاقچه بالا میذارین..." صادقانه بگم پشیمون شدم از حرفم! طلب دعایی بود که داشت و اگه من آدم حساب میکردم خودمو اونقدر جنم داشتم که درخواستشو بی جواب نذارم! و اصلا به من چه اینا نماز نمیخونن یا هر غلط دیگه ای که میکنن! متنفرم از خودم وقتی بحثایی رو راه میندازم که "رو منبری" حساب میشه! پ.ن.۳. اینروزا فکرم حساس تره... سرکوفت هایی رو شنیدم از چند نفر در مورد ۳ نفر از اطرافیانم که همه شون با تناقض ۱۰۰٪ روبرو شدن! شاید به قول عاطفه درست کار من بود که از اول همین بودم و هنوز هستم (هرچند خیلیا میگن نیستی!) اما حس بدیه که با کسایی مقایسه میشدی که الان...  خوشحالم که یک ذره به نصیحتات گوش نکردم و مثل اون نشدم! شجاعانه میگم خوشحالم از سرپیچی م که اگه تغییر کرده بودم سرخورده میشدی (و تمام تلاشمو میکنم که نشی)! و خوشحالم که با وجود بدبینی ای که کاشتی تو دلم نسبت به اون فرد، اما الان رابطه ت باهاش از من هم بهتره... و حالا تو میگی اون خوبه و من میگم یه بیمار روحی ه! همه چی برعکس شد! میبینی؟! شاید گرون تموم شد اما شاید می ارزید! پ.ن.۴. گاهی فک میکنی داری کمک میکنی اما این کارت فقط "عذاب" محسوب میشه! صمیمانه از کسانی که از دست من معذبن میخوام زودتر از اینا بهم بگن تا من تکلیف خودمو بدونم که کارم کمک براشون حساب میشه یا دردسر! و لطفا ناراحت نشین اگه در مقابل حس مسئولیتتون میگم :" به تو هیچ ربطی نداره" این جمله رو هرجور بگی "بی ادبانه" ست اما گاهی واقعا موضوع بهتون هیچ ربطی نداره!!!!!!!! مخصوصا تو "پریناز" عزیز! راز شخصی من حتی اگه کمک دوستت هم بکنه نباید برملا شه چون من نمیخوام! پ.ن.۵. برای ساناز عزیز: وقتی یکی برات یه مجله میاره و میگه شخصیت تو هستیاست... و من هرمس م! و بعد میبینی تو توصیفشون مرد مناسب هستیاها "هرمسی" هان صحیحش اینه که مجله رو بزنی تو صورت طرف نه اینکه سرتو بندازی پایین انگار متوجه حرفش نشدی! باید اینارو حتما بهت گفت؟! پ.ن.۶. اومدن به نیشابور عالی تر از اونیه که انتظار داشتم! خیلی لازم داشتم که باز بیام تا دوباره تحکیم شم! دوباره پر شم از عقایدی که برام ارزش بود و تو دنیای رنگارنگ شمال داشت از دستم میرفت! خوشحالم که هست این سنت و رسوم و افکار کهنه و مرتجعانه و متحجرانه و هر اسم نفرت انگیزی که روش میذارین و میذارم اما گاهی آب حیات میشه برای کسی مثل من که باید با دوگانگی ای سر کنه بین چیزی که واقعیته و چیزی که حقیقته بدون اینکه فلسفه سرش شه! پ.ن.۷. و فال یلدا با تعبیرای زیبای مریم و حضور دلنشین عطیه : "نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم ازینجا ببرد کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد باغبانا ز خزان بی​خبرت می​بینم آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد رهزن دهر نخفته​ست مشو ایمن از او اگر امروز نبرده​ست که فردا ببرد..."     پ.ن.منبعی: اینجا و اینجا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۰/۰۶
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی