~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
از من مخواه از قفس بدرآیم وقتی هنوز دل مطمئنی نیست،                                  اعتمادی هم نیست. بگذار همچنان در پیله خود بمانم؛     وقتی یار همدلی نیست،          بگذار بالها بسته بماند ...        پ.ن.0. بهم اس دادن گفتن:"اگه از راهی که سیب ها میروند، ماهم برویم  میرسیم"... سیبها کجا میرن؟! L   پ.ن.1. امتحانا به هر مدلی بود گذشت... امتحانات  سبک تر اول و بعد روند صعودی در درجه دشواری! و دانشجوی  سلولی مولکولی باید ویروس و میکروبیولوژیشو بخونه اما سر درس تخصصی سلولی پیشرفته ببره! هرچی بود گذشت هرچند عوامل تخریب کننده زیاد بودن... اساتید محترمی که جواب سوالها رو به کسایی که سوال میکردن میگفتن و واقعا فرقی هست بین کسی ... (شاید باز دارم خودخواه میشم!بیخیال)   پ.ن.2. ازینکه این 10 روز امتحانات دانشگاه باشم حس خوبی نداشتم و شاید قانون جذب هم بود که این 10 روز بی نظیر  رو پر از استرس و اشوب کرد برام! خوشحالم که تموم شد وبا جریانات پیش اومده میخوام زودتر برم و تموم شه تا بابلسر همیشه برام یه رویای پاک بمونه نه یک "..."... کاش هیچوقت با شیما حرف نمیزدم!   پ.ن.3. ترم 5 هم تموم شد! به همین راحتی؟!؟؟ زود گذشت اما سخت... آدم بزرگتر که میشه درسته دلمشغولیاش دیگه بچه گونه نیستن اما بیشترن... حالا یکی پیدا شده به اسم من با دلمشغولیای بچه گونه ی زیادی که باز کلی خاطره ساخت از این ترم... دلم میخواست کمک کنم اما نشد... دست دوستیو که تا مرز جهنم رفت بگیرم اما چطور؟ وقتی میگفتن که من باعثش بودم و خودم نمیدونم کی همه چی قاطی شد؟! دلم میخواست یه سری اتفاقا بیفته و افتاد –بازم طبق "راز"و دقیقا همون وقت بود که فهمیدم چقدر آرزوی مسخره ای از خدا داشتم! دلم میخواست که بعضی اتفاقا نیفته... بعضی حرفا زده نشه و خیلی چیزا دوباره بهم نخوره! اما گاهی تمام زندگی تکرار مکررات میشه! گاهی این ترم کپی پیست ترم پیش و ترمای قبل تر بود! دلم میخواست این ترم متفاوت باشه و یه جورایی شد! مثل بقیه شون! خدارو شکر! میشد بدتر هم باشه!   پ.ن.4. شدم ساعت گویا! دائما "1:1"، "2:2"، "00:00"، "23:23"... آخرش یکی از دوستان خسته شد و منو نشوند و گفت "ببین یه روز 24 ساعته! هرساعت 60 دقیقه و هر دقیقه 60 ثانیه! میشه 14400 ثانیه! تو حداقل حداقل 500 نفر رو میشناسی! پس به طور متوسط هر 28 ثانیه یکی بهت فک میکنه! پس اینقدر امیدواریتو محدود به ساعتای جفتی که میبینی نکن!" نمیدونه من یکیو دارم که هر 60 ثانیه ی همه ی 60 دقیقه ی هر 24 ساعت 365 روز سال رو به یادمه! J   پ.ن.5. "پ.ن.5" پست پیش تعبیر شد! تا تو باشی که حواست به تمام نشونه ها باشه!   پ.ن.6. " من: خب پس اینطور! خوش گذشت؟ پ: ... وحید میرقصید کلی (من: وحید؟)، حمید هم که همه ش وسطه (من: حمیید؟!!؟؟!؟) و سعید هم باید اصرار کنی که بلند شه (من سعیییید؟؟!!؟؟) پ: آره! گودبای پارتی فرناز هم در راهه! سعید دنبال یه خونه ی بزرگه که اونجا مهمونی بگیریم! من: ..." ده دقیقه خاطره تعریف کرد و یک علوم پایه از چشم من افتاد! کسایی که حاضر بودم رو شخصیتشون قسم یخورم! آدمایی که فک میکنم همونی هستن که میبینم... اوضاع خرابه! داغون تر از چیزی که فک میکردم! میبینی؟ حتی مثبت هم قضاوت کنی باز هم... پیش فرضه دیگه! "من: اره منم دیروز فلانیو دیدم... پ: آره طرف نامزد داره اما میدونی با کی میره بیرون؟! من: اون یکی رو هم دیدم! تو دانشگاه و وقتایی از خونه میاد محجبه س! کامل! اما اونروز بیرون دانشگاه با یه تیپ دیگه  دیدمش !پ: اون هم یکی رو داره که تا حد مرگ عاشقشه اما با هرکی برسه میره بیرون" حرفامون خاله زنکی بود درست! نشستیم پشت سر مردم حرف زدیم!به من چه شوکا با نیما تو اون مهمونی چی کار میکنن و مهشید که دوست دختر نیماست بهش نگفت قبل اون با چند نفر بوده ؟ به من چه که پسر متولد 70 از یه دختر بزرگتر از خودش میخواد که... و به من چه که اینجا آدما تا مرز "..." میرن تو روابطشون و چرا من باید ناراحت باشم که چه بلایی سر دوستام اومده؟ که چرا باید ناراحت باشم که دوستای من آدمایین که میگن حالا "بوس" و "بغل" قابل هضمه!؟ چرا من دارم مسکن میخورم که سردردم آروم شه؟! من دقیقا کجام؟ همیشه همین بوده و همه جا؟من تازه چشمام داره باز میشه که ببینم یا واقعا اینجا همه چی حل شده ست؟! از ترس چیه که واکنشی نشون نمیدم در مقابل حرفاشون؟ و چرا باید طوری رفتار کرد انگار همه چی چون حل شده و چون پر شده همه جا پس درسته؟؟ مسخره شدن؟ شناخته شدن به "کلوزمایند" بودن؟ و کاش هیچوقت این لبخند مسخره نبود... دلم برای یه محیط متعصب و بسته و خشک و سنگ تنگ نشده   اما برای از "اعتماد" و "اعتقاد" و "پایبندی" چرا و متاسفانه یا خوشبختانه یا متعجبانه همیشه دوتاشون باهمن! جایی که میدونی میتونی و حتی بی تعارف بگم "میخوای و دوست داری" اما بازم میگی "نه"... به پشتوانه ی خیلی چیزا که نمیدونم چطور گم شد!! کاش میشد همه چیو باهم داشت! چیزی دور از افراط و تفریط!   پ.ن.7.دوست داشتم برم دریا... پیش فانوس... جاییکه خیلی میرفتیم با هم! پیتزا رو یادته؟! روز تولد سامان بود!فیلمش هنوز هس نه؟ یا بریم بازم قایق پدالو و بین دو تا پل رو رکاب بزنیم! سینما هم نرفتم حتی یا کتابخونه مرکزی... وقتی نیستی همه چی تنهایی بود!هیچی تنهایی خوب نیس!حتی قدم زدن تو بابلرود! کسی باور نمیکنه من تنها میرم و میام! فک میکنن اونجا کسی هس...همیشه یکی بود و اکثرا تو بودی... مایی که بیکار میشدیم بعد آینه ی جلوی سالن مطالعه و سه راه و امامزاده،شهربانی و عابر بانک و پیچ معروف ، پیاده تا گل، پامچیک و دسر بلوط و تهدید "اصغر مشتی" به اینکه یه روز با سنگ شیشه هاشو میاریم پایین و بعد پاریس و شهرداری و بابلرود ... بستنی قیفی کاچیلا و تاب بازی و خروس و اون ساختمونی که بلاخره یه روز میخرمش! و ساحل سنگی و اسکله که آخرین باری که اونجا بودم داشتن طولشو زیاد میکردن... اتاق و آهنگ و پلان آموزشی برای عروسی خواهر میترا! و حتی اینجا دیگه آهنگ هم نمیذاریم! شاید برای تولد یا مهمونی بیاد برای مراسم خاص! هیشکی اینجا پایه ی تمام الکی خوش بودنای پارسالمون نیس! اینکه یهو بپوشی و راه بیفتی... اینکه بشینیم فحش بدیم به یک نفر مشترک بدون اینکه حس نصیحت و دلسوزیمون گل کنه... اینکه کلی بخندیم به اتفاقاتی که تو دانشگاه برای هردومون افتاد نه اینکه یکی تعریف کنه انگار داستانش یه جور قصه س... دلم برگشت به گذشته رو نمیخواد! فقط میخوام بدونی که جات خالیه! شاید تذکرت تو کامنتا برام لازم بود... که شاید فقط به یادت بودن کافی نیست! گاهی باید خودتم بدونی و بشنوی... نخواه اینا رو برات بگم! چون میدونی چقدر ضعیفم تو بیان لفظی احساساتم... همیشه نوشتن بیشتر میمونه! یادته که؟!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۱/۰۲
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی