~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
عشق بی قید و شرط در فضا- مکان چیزی فراتر از قدرت و مهارت در شطرنج، فوتبال یا هاکی است قوانین زندگی را در بازی ها خلاصه میکنند اما عضق بی قید و شرط ورای قوانین است...       پ.ن.1.  هفته ای که گذشت میشد گفت که جزو کسل کننده ترین هفته هایی بود که داشتم! دو روز اول – با اینکه یه هفته هم دیرتر رفتیم- اما کلاسا تشکیل نشد... یکشنبه ای با کیف و شال سبز و فقط سکوووووت و شنیدن اخبار از اطراف و حس ننگ از دور نگاه کردن به جریان و نشستن سر کلاسی که فکرت سمت جمعی باشه که (بیخیال! J) ...و دوشنبه ای که با صرف نظر از مناسبت زیبایی که داشت ولی بد وقتی بود. با سردی هوایی که یهو اومد و فقط قصدش این بود که از کنار شوفاژ دورتر نرم (و منم چقدر میتونم یه جا طاقت بیارم) و رکورد دیدن فیلم ... سه شنبه ای که بی توضیحه و چهارشنبه ای که شاید لازم بود خیلی چیزا رو به روی کسی نیاری که ندونستن همیشه راحت تره!! و دو روز وحشتناک! کاش دست من بود و اخر هفته ها رو حذف میکردم از لیست روزا! که هیچوقت بعد چند روز فعال به تعطیلی نخوری و یهو سکون! و باز هم شنبه...  و کلاسای تشکیل نشده و دختر فوق لیسانس به جای استاد تخصصی درست چون طرف به خاطر سمت ریاست نمیرسه بیاد بهت درس بده! و قرار گرفتن تو یه موقعیت مسخره! و سه روز  تمام بری و بیای و نتونی یه متن تایپ شده رو کپی پیست کنی تو بلاگفا   پ.ن.2. شاید اگه تابستون بود  یا یه ماه پیش یا حتی یه هفته پیش اونقدر سریع راجع به جریانات موضع میگرفتم اما خب بازم اشتباه دیگه... اشتباه که نه! همون آگزیمورون  بهتره! تموم زندگی رو تضاد ها میسازن.همینش قشنگه که هیچوقت نمیتونم  قول بدم همیشه رو همین حس میمونم! واسه همین وقتایی که حالم  خرابه میدونم که فرداش همه چی آرومه!   پ.ن.3. بعد رشد، کتاب صلاه رو آورد. گفتم ذهنم ازین خراب تر شه...   گفت: خوبه! میگم: الان وقتش نیست!   میگه : نزدیک سال نوه! وقت خونه تکونی همه چیو میریزی بهم و بعد درست میپیچونیش! گفتم: میتونی درستش کنی؟      میگه: بهم ریختنش کار منه!!!   یعنی دست گلتون درد نکنه! من خودم تو فلسفه و عرفان و زیست و داروین و افلاطون و ارسطو موندم و گذاشتمش کنار تا ندونم چون ندونستن همیشه راحت تره. چون دونستن همیشه مسولیت داره.... ولی چرا من دارم فرار میکنم از مسولیتش؟... چون از پسش بر نمیام! نمیدونم! فعلا که ما دور شده بودیم و خودش اومد دنبالمون! مثل اینکه راه فراری نیست... و فقط 10 صفحه ی اول کتاب کافی بود واسه جواب سوالا...   پ.ن.4.  هیچ چیز بدتر ازین نیست که ادعای چیزیو بکنی اما پاش که برسه... عادت بدیه! متنفرم ازینکه بشینیم دور همو یه سر یه موضوع بحث کنیم و یه راه حل پیدا کنیم اما نتونیم عملیش کنیم! ازینکه فقط میدونم همه چی داره بدتر میشه ولی جاییم که مردمش... صفات جدیدی شناختم از خودم: ترسوووووووووووووتر! صفت تفضیلی گذاشتم که همچنان خجالت بکشم از کاری که میتونم بکنم اما... که شاید به یه جاییم بر بخوره و میدونم که تنها نمیشه اینجا کاری کرد! اعتراف بهش هم خنده داره! به قول بعضیا رو منبر رفتن! و باز هم ادعا و ادعا و ادعا! بسه سیمین خانوم!   پ.ن.5. به خاطر هرچی که بهم یاد میدی ممنونتم! اما... ازت متنفرم! و یه روز جواب میدی به خاطر تمام دردسری که مارو انداختی توش...   پ.ن.6. روزای اوج آکواریوم داره برمیگرده! فک میکردم ما شاخ اونجاییم اما خب بکس IT 88 دارن بهمون میرسن و حتی گروهی که پاسور هم بازی میکردن اونجا که دیگه روی ماها رو جمیعا کم کردن... و بحث در مورد استادی که ترم پیش دانشجو رو با 9.96 انداخت ... و دانشجوهایی که هنوز یه هفته ست دارن میرن سر کلاس و میخوان از هفته ی دیگه تعطیل میکنن! ... همون نگاه ها و همون حال و هوای اول ترم من اما تو نگاه یکی دیگه... و بحثایی که میدونم حداقل مکانش رو بد انتخاب کردیم... و " خیلی سخته که تمام سهمت از دوست داشته شدن نگاه های زیرچشمی از دور باشه؟!" ...   پ.ن.7. برگه ها رو جلو من پاره کرد... اینکه یه داستان بنویسی که در مورد ما باشه و جمعی که با هم بودیم و قبل اینکه من کامل بخونمش، پاره پوره ش کنی؛ نه تنها به من بر نمیخوره بلکه نشون میده تو نتونستی خودتو راضی کنی با این اثری که درست کردی... یا شاید چیزی نبوده که ارزش خونده شدن توسط منو داشته باشه... یا شاید اونقدر بچگونه فک میکنی که چون وقت نداشتم بخونم یعنی برام اهمیتی هم نداشته! به هر حال هر سه تا فرضیه محکومن!   پ.ن.8. "آدم مجبور نیست همیشه حقیقتو بگه! اما مجبوره هرچی میگه حقیقت داشته باشه!" و شاید "دروغ گفتن" تنها کاری باشه که از انجام دادنش واقعا واقعا دوری میکنم! گفتم"وقتایی که حس کنم شرایطو بهتر میکنه دروغ میگم" اما اینطوری نیست (اینم خودش دروغ شد نه!؟)... حتی اگه شرایط بهتر شه اونقد عذاب وجدان هست که اعتراف کنم! شرایطی که با دروغ روبراه شه بهتر که نباشه! دعوا و جنگ با صداقت همیشه قشنگتره از یه دوستی تظاهری!   پ.ن.9. هوا خیلی سرده! خیلی... کاش پاییز بود!   پ.ن.10. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۲/۱۱
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی