تنگ غروب از سنگ بابا نان در آوردآن را برای بچه های لاغر آوردمادر برای بار پنجم درد کرد ورفت و دوباره باز هم یک دختر آوردگفتند دختر نان خور است و با خودش گفتای کاش می شد یک شکم نان آور آوردتنگ غروب از سنگ بابا نان درآوردآن را برای بچه های لاغر آوردتنگ غروب آمد پدر؛ با سنگ در زدیک چند تا مهمان برای مادر آوردمردی غریبه با زنانی چادری کهمهمان ما بودند را پشت در آوردمرد غریبه چای خورد و مهربان شدهی رفت و آمد؛ هدیه ای آخر سر آوردمن بچه بودم؛ وقت بازی کردنم بودجای عروسک پس چرا انگشتر آورد؟!دست مرا محکم گرفت و با خودش برددیدم که بابا کم نه از کم کمتر آوردتنگ غروب از سنگ بابا نان درآوردآن را برای بچه های دیگر آوردمادر برای بار آخر درد کرد ورفت و نیامد؛ باز اما دختر آوردپ.ن.1. تایتل از جبران خلیل جبران. و شعر از مریم آریان عزیزپ.ن.2. روزا میگذرن و نمیگذرن... همه چی آرومه و پر جنب و جوش. همیشه اتفاقای تازه میفته و درگیر روزمرگی میشیم. کلی اتفاق میفته ها! تو هر دقیقه و ثانیه ش اما یا من دیگه نمیتونم بنویسم یا چیزی برای نوشتن نیست! بعضی چیزا باید فقط اتفاق بیفتن و بعد هم... به قول "هدی" هر صبح یک اتفاق تکراریه که رخ میده! گنجشکا الکی شلوغش میکنن!پ.ن.3. تهران خوب بود و افتضاح تر از چیزیکه فکرشو میکردم! همیشه تو این تصور بودم که میتونم و اصلا ساخته شدم برای زندگی تو جمعیت و مکان های شلوغ و پر رفت آمد و کشف چیزی که تو نگاه هر نفر هست! ولی خب مثل اینکه اشتباه بامزه ای بود. زندگی تو شهر بزرگ و پیشرفته با مردمی که از لحاظ روحی مطمئنا کمبود هایی داشتن و هرچی که بود قدرت و دروغ بود و شهوت (!!!) و ... شاید من اشتباه فک میکنم. شاید مردم فقط اونروز بود که طلسم شده بودن و شاید اونجا هم بهشت باشه... ولی من دیگه تهران نمیرم!پ.ن.4. مسئول این جمله ی 9 حرفی ای هستی که بهم زدی! حتی اگه منظورت یک سیمین دیگه تو لیست کانتکت هات باشه یا حتی اگه اعتراف کنی که از استرس امتحان روز بعدت اینو گفتی... به هر حال حس عجیبی بود! مرسی! مرسی! مرسی!پ.ن.5. این مسخره ترین کار ممکنه که یکی دوربین دستش بگیره و تو یه جمع بزرگ فقط از تو و یه بنده خدا عکس بگیره و بخواد علیه ت استفاده کنه! هنوز دلیل این کارا رو نفهمیدم!
۹۰/۰۲/۲۹