~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
دست های ما کوتاه بود و خرماها بر نخیل ما دست های خود را بریدیم و به سوی خرماها پرتاب کردیم خرما فراوان بر زمین ریخت ولی ما دیگر دست نداشتیم...!!!     پ.ن.1.  یه مسیر خیلی طولانی رو با کارتون های خالی طی کردم! از بابلسر وقتی پر از مسافره متنفرم! از آدمایی که تو این خیابونای تنگ آروم آروم راه میرن و اصولا دسته جمعی...  و یهو صبر کردناشون که باعث میشه کوله پشتیت بخوره به بسته های کلوچه ای که خریدن... و خدا نکنه تو این روزا بخوای بری بازار... چون سرعتت همیشه نظمو بهم میزنه! پ.ن.2. دو کارتون فقط کتاب جمع کردم! نمیدونم کی این همه شد و چوری این همه کتاب رو آوردم اینجا! در و دیوار خوابگاه هم از عکس و نقاشیا خالی شد... لباسا رو هم جمع کردم! دیگه برنمیگردم اینجا! احساس میکنم یه سال از عمرم اینجا الکی رفت! عجیبه! و بعد هم یک روز گشتن تو بابلسر و بعد ساری و مرداب همیشگی و بعد خونه! و باز هم خونه... هیچ حسی دیگه به این اسم ندارم! هیچ جایی برام حس بستگی و وابستگی نداره! میگن زیاد خوب نیس اما حسه دیگه! پ.ن.3.  همیشه آرزو داشتم گشت ارشاد یه دفعه بهم گیر اشتباهی بده که بعد کلی بهشون بخندیم! و اتفاق افتاد! و جالبه که فک کننن آدم دوست دختر داداش 6 سال از خودش کوچیکترشه!  خوش گذشت! کلی خندیدیم! اصلا اونجا همه چی واسه خنده ست! حتی گریه ها! (دارم شلوغش میکنم!) پ.ن.4. بد گفتم! دلش شکست! فهمیدم کامل! دوست نداشتم اینطوری شه اما بحث واقعا کشید به جایی که باید میدونست! و چقدر توضیح دادن بعدش سخت بود! به شجاعت خودم افتخار کردم! هرچند گفت:" من دیگه عادت کردم به قدرنشناسی ها" و اینجا نوبت دل من بود که بشکنه! فک میکردم دوستیم اما... مثل اینکه هنوزم بینمون دیوارای بلندی هست که نباید هیچوقت بشکنه! پ.ن.5. به هر حال این منم و سه ماه تابستون! میتونم بشینم و غر بزنم و غصه بخورم! میتونم تلاشمو بکنم که بگذره و خودم که نه اما حداقل رو اعصاب دور و بریا نباشم! دختر خوبیم! قول میدم باشم! پ.ن.۶. فعلا همین "دوستت دارم" رو داشته باش تا بعد! پ.ن.۷. سارا ، فریده و نرگس خوبم! ایشالا که کنکور براتون خیلی پیامدهای خوبی داشته باشه! :) واسه من که اصلا اتفاق مهم و خاطره انگیز و تلخ یا شیرین یا عذاب آوری نبود!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۴/۱۰
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی