~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادنبه از آن است که در دام نگاه افتادنسیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادنلاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آهچه امیدی که پی باد به راه افتادن؟آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادنبا دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت استسر و کارت به خط و چشم سیاه افتادنمن همان مهره ی سرباز سفیدم که ازلقسمتم کرده به سر در پی شاه افتادنعشق ابریست که یک سایه ی آبی داردسایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن پ.ن.1. شاعر حمید عسکری. با تشکر از ما از خدا دور شده ایم ، او به جستجوست پ.ن.2. نشسته بودم همینجا. کنار همین پنجره و پشت همین کامپیوتر. صدای "کمک" اومد. گذاشتم به حساب بچه هایی که بازی میکنن تو میلان، صدا شدیدتر شد. از پنجره دیدم بچه ها دارن میدون. بازیه دیگه... اما مثل اینکه صدا نمیخواد قطع شه. کارگرای ساختمون هم میدون. بابا میدوه. و عمو هم. زن های همسایه چادر به سر ریختن بیرون. 4 تا زن و دوتا مرد. دعوای خانوادگی بود انگار. یک زن و شوهر با دخالت پدر و مادر دختر و خواهرای آقا. و طوری همو میزدن که انگار... همه ی اینا به کنار که با دخالت پلیس همه رفتن کلانتری. نکته ی وحشاتناک ماجرا بعد همه ی این درگیری ها بود. نوید (یکی از همسایه ها) رفت داخل خونه و با یه پسر بچه ی 9 ساله تو بغلش برگشت. چه نفس نفسی میزد بچه... و چرا پاش ضرب خورده بود؟! لعنت! به کی؟  پ.ن.3.  امشب تو مراسم عروسی یاد خورشید خانم های نقاشی های قاجار افتادم. ابروهای کمون و پیوست... و اینکه هنوز برای خیلیا پیوست بین ابرو نشونه ی دختر بودنته... و اگه نباشه... دلم میخواست بهتر و سنگین تر جوابشو بدم. اما ترجیح دادم بیخیال شم. دلم برای خودم سوخت که معیار سنجشم قد و قاعده ی ابروهام باشه. و برای اون بیشتر ... پ.ن.4. شادی هم فرستادیم رفت به سلامتی. همه دارن میرن. جمعه ی آخر بود. ما هم میریم... به زودی. ترم خوبی میشه ایشالا. سعی میکنیم بشه! پ.ن.5. حرف نزدن کار سختیه. باید بهش عادت کرد ولی. خیلی چیزا رو نباید گفت و نباید حتی نوشت. کوچیک میشن انگار... یا تکرارشون، حل نشدنی شون میکنه. کلا نباید درموردشون حرف زد. حتی با خودت. همینکه میان تو ذهنت بزنیشون کنار. بذاری زمان حلشون کنه.حتی فکر اینکه اگه زمان گذشت و حل نشد رو هم نکنی.  باید بهش عادت کنم... پ.ن.6. و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم... باش. مثل همیشه. و ببخش. مثل همیشه! چه پر توقع! پ.ن.7. رسما و قانونا 21 سالم تموم شد. یک سال از سومین دهه ی زندگیم. و من به طور میانگین فقط دو برابر این زمانی که گذشت رو مهلت دارم. چقدر کم... و طولانی...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۶/۲۵
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی