~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
آخر پاییز شد ، همه دم می زنند از شمردن جوجه ها . . . !!! روی تختت امشب . . . بشمار . . .               تعداد دل هایی را که به دست آوردی . . . بشمار . . .              تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت نشاندی . . . بشمار . . .             تعداد اشک هایی که از سر شوق و غم ریختی . . . فصل زردی بود ، تو چقدر سبز بودی . . .؟!!!!!!!!!!!!!!! جوجه ها را بعدا با هم میشماریم... پ.ن.1. چه یلدایی بود. چه فالهایی که گرفتیم... بارها و بارها... دوباره اس زدم بهش. به یاد یلداهای پیش. که همیشه باهم بودیم. که یادش هست؟! که خواستم بازهم با هم باشیم اما نبود... عطی پرسید فک میکنی کجان؟ گفتم اصلا برام مهم نیس که کجاست... و براش پیام زدم :"آرزو نمیکنم شبت طولانی باشه یا نه اما امیدوارم آروم باشه... به یاد تمام 29 آذرهایی که جشنت با یلدامون یکی میشد" و حتی جواب هم نداد... پ.ن.2. اولش خوب شروع شد. خوش گذشت... سر به سر یکی گذاشتیم تا طرز رفتار با همسرش رو یاد بگیره... کلی خوردیم و فال گرفتیم. مرحله ی دوم هم که ساعت 11 به بعد شروع شد با یک جمع دیگه و باز هم همه ش شادی و جیغ و داد هایی که سر 00:00 کشیدیم... و باز هم فال... و از ساعت 1 به بعد یلدا شروع شد... طولانی ترین شب سال تازه حس شد. وقتی تنها میشی... وقتی همه از دور و برت میرن... حافظ رو برمیداری... چشماتو میبندی و به یاد عزیزترین کست فال میگیری... برای سوگند فال میگیری "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند"... برای مامان اینا... برای مریم "بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر"... ولی شب تموم نشد. استاتوس گذاشتم فیس بوک... خیلیا بودن برای لایک و کسی برای همدردی؟!... شب تموم نمیشد. انگار برای همه همین بود... حافظ رو گذاشتم کنار... انگار یلدا خیلی بیشتر از یک دقیقه تفاوت داره با بقیه شب ها...   پ.ن.۳. دفترچه رو برداشتم که بنویسم... همیشه وقتی موضوعی ذهنم رو زیاد مشغول میکنه مینویسمش و بعد نوشتنش انگار یک مسئله ست که حل شده و فراموش میشه. با مقدمه ش شروع کردم... از ترسی که قبلش بود نوشتم و هنوز به اون مسئله نرسیده بودم که از فکرش گریه م گرفت!! از چیزی که حتی اتفاق نیفتاده و حتی ننوشتمش گریه کردم... تو اون لحظه نمیدونستم به خودم بخندم یا به گریه کردنم ادامه بدم... انگار شب همینطور طولانی موند تا من بلاخره بفهمم که چقدر اون مسئله بی اهمیت بوده و  حواشی کنارش چقدر مهم.... اصلا موضوعی که فکر منو مشغول کرده بود گم شد اون وسط انگار!    "  "   پ.ن.۴. استاد عزیز میکروبیولوژی رو دیدم وسط راه. میگه کجایی نیستی؟ واسه ارشد میخونی؟ میگم نه! میخوام برم تکوین! میگه چرا؟ میگم چون رو سلول بنیادی بیشتر کار میکنه و بازار کارش هم بیشتره... میخنده میگه "هی خانم... شما که چه سلولی بخونی چه تکوین آخرش بیکاری! چه کاریه بذاری سال دیگه!؟"   پ.ن.۵. کادو تولدت خیلی بهت میومدا... خودمونیم! ما نیز بسی هنرمند هستیم! اصلا سلیقه باید تو خون آدم باشه! ژنتیکیه! اصلا جون تو راه نداره...   پ.ن.۶.  ترم خیلی سریع تر از اونی گذشت که فکرشو میکردم...   پ.ن.۷. ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۰/۰۱
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی