~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
مراقب حرفهـایـتــ .. احسـاسـاتـتــ .. واکنشهـایـتــ باش .! آخر آدمـ ـهـا خوبــ بلدند کـه یک روزی .. یک جایی .. یه جوری به رختــ بکشـنـد تـمامتــ را... پ.ن.0. منبع پ.ن.1. استرس کم نبود این یک هفته ی آخر... تو یه هفته تجربه کردن حس نزدیک بودن نبودنت و گذشتن خطر از بیخ گوشت اونم برای 5 بار... سرمای وحشتناکی که امونمو گرفت و زینب با حوله ی خیس فقط بالا سرم بود، آتیش گرفتن اتو مو دقیقا توی دستم و اتصالی سیم برقش ، ضعف و سقوط آزاد و پیشونی زخم خورده، اومدن با اتوبوس تو جاده ی یخبندون اونم دقیقا وقتی که هفته ی پیش یه اتوبوس رفت تو عمق 200 متری و استرس تو تمام راه با هر ترمز راننده که دیگه آخرشه، و بعد هم زلزله ای که اومد. همه ش تو یه هفته! از ترس میلرزیدم یا از تب... ترسیدم.  اعتراف به ترس که ضعف محسوب نمیشه؟ ترسیدم از نبودنم! خودشیفته نیستم. حتی یه لحظه گفتم خدایا کاش بعد این دنیا هیچ دنیای دیگه ای نبود که اینقد از مردن نمیترسیدیم. از مردن نمیترسم . مبهم بودن اینکه چی پیش میاد اونور و دستت از تمام امور کوتاه باشه و نتونی هیچ کاری کنی واقعا مستاصلت (!) میکنه. هفته ی وحشتناکی بود... کاش دیگه پیش نیاد!   پ.ن.2. ساعت 12:00 شب: دلم آروم نمیگرفت برای خواب، که همه ش فک میکردم الان باید پاشم و برم پناه بگیرم، که دنبال یه دلگرمی میگشتم که ارومم کنه، حتی مامان اومد پیشم خوابید اما بازم هیچی آرومم نکرد... ساعت 2 بامداد:از نظر منطقی هیچ اتفاقا نمیفتاد با این اسکلت و ساختمون. از نظر زمین شناسی هم که تمام این 45 تا پس لرزه برای خالی کردن انرژی زمین خیلی هم خوب بود و نشونه ی پیش نیومدن یک زلزله ی بزرگه... ولی بازم هیچی درست نبود. بازم یه جا انگار یه چیزی کم بود. قرآن خوندیم. دعا خوندیم...بازم یه چیزی کم بود. خنده م گرفت. از یه طرف میگفتم همه چی دست خداست اما منتظر بودم که الان بمیریم. از اعتمادم خنده م گرفت.  ساعت 3 بود. چشمامو بستم.به این فک کردم که خدا هست تو دلم.خانواده م هستن.این همه عشق تو دلم هست. پیامبرامو دارم. امامامو دارم. پس دست خالی نیستم لااقل. به خاطر تمام اینها امکان نداره خدا هوا ی آدمو نداشته باشه. درسته خیلی هم شاخ نبودیم اما...   خنده داره اما از نظر منطقی همه چی درست بود اما از نظر فکری احتیاج داشتم به یه ذره خونه تکونی. واسه همین وقتی یکی از دبیرا پرسید این زلزله غضب الهی بود یا امتحان؟ گفتم: رحمتش! که یادمون انداخت "آدم هرچقدر از مرگ فرار کنه نزدیکش میشه"  فکر میکردم تهش دیوونه بشم اما نشدم. خوابم برد.خیلی آروم!   پ.ن.3. بیشترین مزیتش این بود که فهمیدم باید چی کار کنم. برنامه ای که امروز و فردا میکردم دستم اومد. تازه فهمیدم باید به چه چیزایی توجه کنم و چه چیزایی ارزششو نداشتن. کتابای عین.صاد رو دوباره کشیدم بیرون. دارم میشم همون آدم چند سال قبل. چند سال خیلی دور. فقط دلم میخواد همیشه اونقدر یادم بمونه اینارو که خدا برای یادآوریش یه استرس طولانی مدت بهم وارد نکنه. که هرکاری میکنه عین رحمته و اگه من فراموشش نمیکردم اونم اینطوری یادآوری نمیکرد (در راستای خوشبینی به مسائل اخیر)... به هر حال هنوز زنده ایم و هنوز هم مرگ همینجاست و هنوز دلم مطمئن نیست. ولی حداقل از دیشب یه پله جلوترم.   پ.ن.4. تمامش از مرگ شد. وقتی از مرگ مینویسی باید انتظار قضاوت یک "مطلب غم انگیز" رو داشته باشی. اعتراف میکنم غیر از پی نوشت "1" که توضیح احوال وخیم این روزا بود، در پی نوشت "2" هدفم فقط نوشتن روند فکریم بود و پی نوشت "3" امیدوارکننده ی امیدوار کننده بود!!!!     پ.ن.5. برای عوض شدن محیط: برگشتیم نیشابور کهن شهر. بعد از دفاع خاله ی عزیز برای تز کارشناسی ارشد تو همون رشته ای که من میخوام ادامه ش بدم. و با پاقدم خودمو شهر رو لرزوندیم و یک مهمونی بزرگ همراه با ترس مادرا و بچه های کوچیک. و مرد هایی که با وخیم نشون دادن اوضاع میخواستن قدرت شجاعت خودشونو تو تحمل برسونن شاید. و آدمایی که تازه ارومشون کردیم که بابا هیچی نمیشه و این جرفا و بعد با شنیدن حرف مردا دوباره چشماشون پر استرس میشد. و مردمی که چادر زدن تو هوای سرد زمستونی و تو پارک خوابیدن و به قول همون دبیر گرامی ترکیب بین 13 به در و چهارشنبه سوری با ترس و وحشت و دلهره. اما اوضاع فعلا امن و امانه. خدارو شکر... پ.ن.6. وضعیت امتحانا با چشم پوشی از نامردی خیلی بزرگ یکی از اساتید شکر خدا خوب پیش رفت. این ترم عالی بود. خوبه که خوب داره تموم میشه. و امیدوارم که همه چی خوب تموم شه تو همه چی! ممنون از چارلی (چاپلین) عزیز که گفت: آخر هرچیزی خوب تموم میشه. اگه اوضاع بد بود بدون هنوز آخرش نرسیده. واقعا راست میگه. پ.ن.7. برای دوستانی که خبر مریم رو از من میگیرن آخرین خبر رو 5 روز پیش دارم. تب داشت ولی همچنان مثل قبله گویا. کاش سوگند جواب بده. دلیلشو نمیدونم که چرا این همه سکوت در مقابل این همه آدم؟! ممنون از ری را به خاطر اینکه مارو بی خبر نذاشت... و مرسی از تمام بچه هایی که حالشو ازم میپرسن و براش دعا میکنن. مرسی.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۱
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی