~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
بعضی چیزا رو که آدم میشنوه اولش راحت برخورد میکنه. اما کم کم که میگذره تازه میفهمه چه خبره. تازه میفهمه چی شده... چی گذشته. سوگند که گفت ماری دیگه نیست بعد 20 و خرده ای ساعت تازه دارم میفهمم که یعنی چی... یهو همه چی تکرار شد. اونقدر سریع که... خاطراتی که خیلیاشون تقریبا از ذهنم رفته بود. دوباره وبلاگمون رو از اول خوندم. کامنت هارو حتی. جواب هامون رو. باورم نمیشد که ما نوشتیمشون. روز تولدش... تبریکا و شعرا و مسخره بازیایی که از ساعت 12 شب شروع میکردیم و 9 صبح تموم میشد.  خبرای کنسرتایی که میدادی و من همیشه میگفتم که من که نمیتونم بیام. بعد زنگ میزدی از تو سالن که صداشو بشنوم. قبل تر بود شروعش نه؟ وبلاگ رضایا... من، تو، سوگند، آشا، پانی، ... و بعدها بیتا و نازنین و فریده و الناز و خیلیای دیگه.  بعدش کجا بود؟ آهان. وبلاگ من و وبلاگ تو. همیشه بکگراند سیاه با طرح کیتی. خاطرات مینوشتی. یه بار تا مرز نابودی رفت دوستیمون. یادته؟ سوگند یادته؟ برنامه ریخت بیام تهران. که همه چی معلوم شه و تموم شه. چقدر طول کشید تا همه چی درست شد.  نوشتم و نوشتی و سوگند هم کنارمون. پانیذ از جمعمون رفت. برای یه مدت خیلی طولانی. آدمای زیادی اومدن و رفتن. و چه دردسر ها که با همه شون داشتی و ما هم کنارت... دامادی احسان و سوژه های بعدش... عید شد. آشا هم رفت. چقدر گریه کردیم اون شب.  صحبتای طولانیمون. آلبالو پلو. زهرا خانوم، برنامه ی مسافرت شمال، ململ، لج و لجبازی که هیچوقت فیلمشو کامل ندیدم باز هم.  قرار شد من بیام پیشتون. یه برنامه ی یک روزه ریختیم که همه چی تو لحظه ی آخر بهم ریخت. هر بار تو میومدی شمال من نبودم و هربار من تهران بودم بازهم طوری میشد که ندیدیم هیچوقت همو. طلسم بود انگار... رسیدی به اوج شادی... انرژی... گفتی همه چیو رها کن... از رهایی گفتی همه ش... اونروزا همه ش داد میزدی. افکارتو نه من فهمیدم و نه سوگند. کلاسای رهاسازی که میرفتی... یه عالم "سه نقطه" هایی که برات ارزش داشت... بارون و حریر سفید... دیوونگی هایی که گاهی واقعا عصبانیم میکرد... و یهو شوک نداشتنت... چه شبی بود وقتی سوگند از بیمارستان خبر داد که چی شده. وقتی برگشتی واقعا خوشحال شدم. غمگین بودی، افسرده بودی اما هنوز بودی. دوباره کم کم راه افتادیم. باز هم صحبت های شبانه. باز هم چراغ روشنت تو مسنجر.  و با اینکه حوصله نداشتی سی اف با سوگند که سوگند نمیومد و باید با رمز عبور ازش میخواستیم که بیاد!!! نمایشگاه کتاب که قرار بود باز هم پیش هم باشیم و فیلم برداری تو کرج که تو رو یک شب دیر رسوند. چقدر دوست داشتم ببینمت. که باهم باشیم. اما نشد. دوباره نبودی... تصادف... تو پست تولد پارسالت نوشته بودم که ماری علاقه ی شدیدی به کوبوندن ماشین به در و دیوار داره... الان که میخونمش یه جوری میشم. رفتی تو کما. گفتم برمیگردی. همه گفتیم. از همه خواستیم که دعا کنن... دو ماه شد.  سوگند میگه تبت بالاست... میگه بدنت عفونت کرده... میگه اندام های بدنت دارن از کار میفتن... میگه دکترا پدرتو راضی کردن به اهدا... کاش فقط یک بار میدیدمت... دلم میخواد تمام آرشیو هایی که از چتهامون دارم رو بخونم. دلم میخواد همه شونو بذارم اینجا و همه بخونیم.  کاش فقط یک بار میدیدمت... فقط شنیدمت مریم...فقط خوندمت... دوستت دارم دوست خوب من.  هنوز فرصت هست...درسته که کم ولی هست هنوز. حتی اگه سوگند میگه همه چی تموم شد... حتی اگه پدرت اجازه داده باشه که تقسیم شی تو بدن یه عالم آدم دیگه... میتونی تغییرش بدی نه!؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۴
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی