~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من در شهر شما عاشق انگشت نما من دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز اما به در خانه ی عشق تو گدا من یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم! آهوی گرفتار به زندان شما من آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد همراه به هر قافله چون بانگ درا، من تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد برداشته شب تا به سحر دست دعا من سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود: ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟ پ.ن.0. سیمین بهبهانی   منبع: غزلخانه پ.ن.1. ماهان امروز حرفای جالبی زد. جدا از کیک و ساندیس آخر همایش و خودکار آبی خوشدستی که بهمون دادن، گفت یه روز از خواب که بیدار میشی همه ی کارهاتو با ساعت بنویس. مثلا از خواب که بیدار میشی و 45 دقیقه نمیشه باهات حرف زد تا لود شی و بعد بری دست و روتو بشوری...یا قبل دانشگاه چندین دقیقه جلوی آینه هستی... اینطوری میخواست ما وقت های مرده ی هر روزمون رو حساب کنیم که میشه به پای درس (من میگم به پای کتاب) گذاشت...  پ.ن.2. روزی میرسد که فریاد خواهی زد : دوستم داشته باش... اما من هرگز نمیتوانم تو را حتی میان مشغله های ذهنی ام جا دهم پ.ن.3.  کلمات خودشون به تنهایی آزاردهنده نیستن. وقتی کسی بهت اونا رو میگه که برات عزیز و مهمه اونوقت همه چی میشه آزار دهنده. و حرفایی که حقیقت هستن همه شون اما دلت میخواد نه بشنوی و نه بهشون اعتراف کنی. چون هین که بهش اعتراف میکنی برات مجسم ترن! گاهی آگاهانه باید به خودت دروغ بگی تا کم کم همه چی محقق شه! پ.ن.4. مچ بعضیا رو باید گرفت! نه به خاطر اینکه دارن اشتباه میکنن و تو میخوای اصلاح شن! دقیقا و مسلما فقط و فقط به خاطر اثبات خودت! خودخواهانه ترین دلیله اما لازمه! لازمه بت هایی که برات ساختن شکسته شن! اونم به دست خود تو! و دخترایی که برای تو همیشه الگوی مقایسه بودن جلوی چشم سازندگانشون خرد خرد شن! مقایسه اصلا خوب نیست و تبعات جالبی نداره (نکته ی تربیتی) پ.ن.5. آهنگ لالایی "ماهان بهرام خان"، چشمات از نمیدونم کی! ، "آلوده" از رستاک و "کویر" ورژن شماعی زاده! پ.ن.6. ما زن ها محکومیم! محکوم به زندگی کردن. شاید واژه ی محکوم بار منفی بده بهش، من فیمینیست نیستم و اصلا هم خوشم نمیاد که باشم. ولی ما محکومیم. به تکرار مادرانمون. که اونها هم میدونستن باید "زندگی" داد و پاش واستاد، تو غم ها و شادی ها، تو مریضی و سلامت. بدون هیچ تلاشی برای تغییر. که شاید تو، خودت، همون آدمی هستی که باید زندگی کنی. همیشه برای دیگران... همیشه دلسوزی... همیشه مهربونی... و اینقدر اینطوری بودیم که غیر از این در نظرمون گناهه! خیانته! بی وجدانیه! و میدونی کجا آدمو تا حد مرگ متعجب میکنه؟! اینکه دقیقا تو همون دامی میفتی که مادرتو به خاطر افتادن توش ملامت کردی... و میدونم روزی دختر من هم منو ملامت میکنه و میدونم که من هم مثل مادرم  باید سکوت کنم و به این فک کنم کاش میشد چیزی عوض بشه! و هیچ چیز دست ما نیست! پ.ن.7. بعضی اوقات کاریو میکنی که مثل الاغ توی آب و خاک میمونی. نه راه پس، نه راه سکون، نه راه فکر، نه راه جبران... فقط باید بری جلو! بری جلو ببینی چی پیش میاد بعدش. و ترس از آینده ای که وا دادی تا خودش بیاد سمتت! چوت دیگه بریدی! ازینکه هرچی خواستی اشتباه بود و هرچی فک میکردی اشتباهه و رهاش کردی با چیزیکه فک میکردی متفاوت بود! اصلا بد دنیایی شده ها! هیشکی اونی نیس که به نظر میاد. پ.ن.8. فک کن یه پازل 15000 تیکه ای خریدن برات. یه نگاه به کل مهره ها میندازه میگی این قراره عکس یک کاسه ی اب باشه، 1000 تاشو میپینی میبینی یک چشمه شد. 2000 تای بعدیو میچینی میبینی دریاست... 5000تای بعدی بهت ثابت میکنه رودخونه بوده... و در آخر میبینی مثلا یک سراب بوده وسط کویر یا انعکاس آسمون بوده تو یه آینه!  اینروزا روند شناخت من از آدما هم همین شده! هر لحظه، هر روز با یک صحبت، با یک پیام، با یک کامنت ازشون متنفر میشم، ازشون خوشم میاد، عاشقشون میشم، ازشون ناامید میشم... پ.ن.9. بلاخره رفتم دریا. با "صد سال تنهایی" مارکز، با هدفون و اهنگ و با سررسید همراهم. ساحل سنگی، پشت فانوس... یه ذره که از روی اون بلوک سیمانی ها بری پایین یه جای دنج هست برای نشستن. که میتونی تکیه بدی و بین بلوکا  کسی نبیندت و اون سمت دیگه دریا... و بعد آهنگ گوش بدی، آیس پک کارامل بخوری، بنویسی و اگه شد زیر عینک افتابیت گریه کنی و افتاب اونقد بزنه تو صورتت که از شدت گرما به زمین و زمان...  جای همه تون خالی که گاهی انسان به هر بهونه ای نیاز داره به این تنهایی ها! پ.ن.10. یه جاهایی از مسیر زندگی رو آدم با خانواده و دوست و آشنا میره جلو... کلا 1% مسیر هم نمیشه. یه ذره از مسیرو هم با ارفاق میشه 5% با همسرت طی میکنی. و بقیه شو "تنهایی"! تنها از همه نظر. تنهای فکری... خسته ی فکری. تنهای ذهنی. خسته ی ذهنی. و کاش که نبُریم! هیچکدوممون. یه چیزی فراتر از این چیزاست دنیا! خیلی بزرگتر! پ.ن.11. به قول تو فیسبوک فقط عمر آدمها رو هدر داده. از همون سال 2004 که ساخته شد... از همون سال 2008 که توش عضو شدم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۳۱
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی