~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
باید باور کنیم تنهایی تلخ‌ترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست، روزهای خسته‌ای که در خلوت خانه پیر می‌شوی... و سال‌هایی که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است. تازه تازه پی می‌بریم که تنهایی تلخ‌ترین بلای بودن نیست، چیزهای بدتری هم هست: دیر آمدن! دیر آمدن!       پ.ن.1. تایتل از فروغ فرخزاد... شعر از چارلز بوکفسکی   از این وبلاگ پ.ن.2.  خونه. برای آخرین بار مسیر 14 ساعته رو با اتوبوس گذروندیم.. و برای آخرین بار بابلسر، بابل، قائمشهر، ساری، نکا ، گلستان و جنگلش که همیشه تو خواب ازش رد میشیم، شیروان، فاروج ، قوچان ، چناران، مشهد و بعد هم یه سرویس دیگه تا نیشابور . گاهی ازینکه به هرچیزی که مربوط به کودکیمه وابستگی ندارم میترسم! احتمالا یک عیبی وجود داره که وابستگی به یک مکان و زمان و شخص برام غیرممکن شده... بدون هیچ حسی به این شهر، به این خونه و به این انسانها (که خانواده م هم جزوشن) ... و با تمام این مستقل بودن ها کافیه یه لحظه فک کنم دیگه برای هیچوقت نیستن... اونوقت بازم هیچ کاری نمیکنم داشته باشمشون. فقط ناراحت میشم که چرا نباید باشن... نهایت افسوس و تاثرم همینه ... که چرا نه؟! همین... و فوقش نهایتا سوال مامان : از دفعه ی پیش لاغرتر شدی آره؟! پ.ن.3. شدم شبیه این پیرمردا که همه ش حس نوستالژی زمون شاه رو دارن... عاشق آهنگ خواننده هایی شدم که ندیدمشون حتی! و عاشق خیابونا و حال و هوا و حسهایی که توش نبودم (و نمیدونم مربوط به گذشته ست یا آینده! اما امروز نیست! تو هیچکدوم از امروزهایی که داشتم نبود!) ... هرچیزی غیر اینی که الان هست... و آهنگ ‘مرد غریب ‘  از همون خواننده ای که میگه : تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه... تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه! (فریدون فروغی) ...   و همدرد داریوش. پ.ن.4. میدونی چی حالمو بهتر میکنه؟! بانجی جامپینگ... همین دیوونه بازی ای که یک کش میبندن دور کمرشونو از ارتفاع خودشونو پرت میکنن پایین... من ترس از ارتفاع دارم... از سرعت و سقوط و هیجان های اینطوری متنفرم... تپش قلب میگیرم.... اما دلم میخواد یه بار، فقط یه بار هم که شده اعتماد کنم به اون کش مسخره که هزار و یک دلیل برام وجود داره که امکان پاره شدنش هست... اما دلم میخواد ریسک کردن رو امتحان کنم... و تمام اتفاقایی که برام میفته از محافظه کاری های احمقانه ایه که از بچگی تا همین الان بهم آموزشش دادن به اسم نصیحت، به اسم دوست داشتن... و کاش فقط یک بار حرف پابلو نرودا رو گوش میدادم... که به مرگ تدریجی نزدیک میشوی اگر... و میدونم اونقدر شجاع نیستم که دل بکنم از همه ی این تعهدا و دلسوزی ها... و باز هم پشت یک نفر قایم میشم و به خودم القا میکنم که همه چی باید همینطوری پیش بره و هیچ چیز قابل تغییر نیست. پ.ن.5. یک بار ، یک بار ، و فقط یک بار می توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق اندیشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق .... یک بار ،فقط یک بار . بار دوم دیگر خبری از جنس اصل نیست .  یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمى     ( ...) پ.ن.6.  برای خودم که مدتهاست به این اسم خطاب میشم : هرگز به گذشته بر نگرد... اگه سیندرلا برای برداشتن کفشش برمیگشت هیچ وقت "پرنسس" نمی شد. پ.ن.7. خدایا؟ اون دنیا که دیگه واسه خود خود آدمه دیگه نه؟! پس اگه برای اون دنیا برنامه ریزی هایی بکنیم که این دنیا برامون ممنوع شده که دیگه اسم گناه و حرام و سبکسری و خیانت روش نمیاد نه؟! یا اونجا هم قراره کسایی باشن که قوانین تعریف شده ای رو حاکم کنن تا هر لحظه حس گناه رو بزنن تو سرت!؟ پ.ن.8. تمام دیروز جلو چشمم بود. پسرعموی سرطانی یکی از دوستام که سه چهار سالی هست فوت کرده  و من فقط یک عکس ازش دیدم تو فیسبوک... نمیدونستم حکمتش چیه... برای کسی که نمیشناسم فاتحه خوندم... نماز خوندم... دلم آروم نمیشد... قرآنو باز کردم... همون صفحه ای که شب لیله الرغائب اومد... 58 مریم. با سجده ی مستحب... حتما به خاطر تای پایین صفحه ش بود. اون شب از خدا خواستم بغلم کنه و این آیه اومد. بستمش و دوباره باز کردم... سوره ی سجده...ولی این دفعه با سجده ی واجب ولی با همون کلمات ... به خاک می افتند در حالی که سجده کننده و گریانند... میدونی حسش شبیه چی بود؟ شبیه وقتایی که یه اشتباهی میکنی و میری یه گوشه قایم میشی، بعد دوستت میاد و بدون اینکه ازش معذرت بخوای بغلت میکنه و میگه : مگه من مردم تو تنها باشی؟! فوق العاده بود... واسه چند دقیقه فقط ... چادرمو کشیدم روی سرم و دمر شدم رو سجاده ... و گذاشتم بیاد... که بغلم کنه و اگه هستی نیومده بود شاید ... و ان یکاد الذین کفروا... مرسی که بدون توقع هستی! واقعا بعضی اوقات آدم نمیدونه چی باید بگه و از کجا شروع کنه... پ.ن.9. برای همه  دعا کردم... یکی میگفت دعا با زبونی که باهاش گناه نکردی زودتر قبول میشه... و چون تو با زبون دیگران گناه نمیکنی پس دعای اونا برای تو زودتر میگیره...  برای 4 نفر خیلی دعا کردم. خیلی... یکیش همون پسر عموی ندیده ی دوستم بود که دیشب راحتم نذاشت. انگار واقعا تو اتاق میگشت. ممکنه کسی حضور ارواح رو حس کنه یا از شدت فشار اینروزا دچار توهم شدم؟ پ.ن.10.  سنگ بزرگ نشونه ی نزدنه! و همیشه اول تابستون لیست سنگ های بزرگ من نوشته میشن... یه سری کلاس و یه سری مقاله برای ترجمه و یه سری کتاب برای خوندن و کلی کار برای انجام دادن... پ.ن.11. عکس کافه رادیو خیلی قشنگ بود فریده... درسته فیسبوک نمیتونم کامنت بذارم اما میتونم اینجا ابراز کنم نه؟! (چشمک)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۱۳
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی