~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
به همان سادگی که کلاغ سالخورده با نخستین سوت قطار سقف واگن متروک را ترک می گوید دل ، دیگر در جای خود نیست به همین سادگی ! پ.ن.0.  منزوی! حسین... پ.ن.1. زندگی ما آدما رو تصمیمامون میسازن! خیلی خیلی خیلی باید مواظب دعاهایی باشیم که میکنیم! مخصوصا اینکه تو یه بازه ی زمانی واقعا یک چیزیو از ته دل میخوایم و صادقانه و عمیق از خدا درخواستش میکنیم و اون هم بنا به مصلحت خودش یا برای درس گرفتنت اونو بهت میده. و بعد شدید توش میمونی! و خلاصه اینکه چیزیو که خواستی الان داری ولی دیگه برای این زمانت مناسب نیست! خیلی مواظب دعاهاتون باشین! خیلی زیاد!  پ.ن.2. دیدی بعضی آدما فک میکنن هرچی دارن همیشگیه؟! اونقد براشون عادی میشه که یادشون میره ممکنه نداشته باشنش!  مثلا یک صفتیو داری و برای خودت و همه عادیه اما اصلا نمیفهمی چطوری از دستش میدی! فقط یهو میفهمی نداریش! یا یه طرز تفکر. فک میکردی دوست داشتن آدما خیلی راحته چون همه لیاقتشو دارن... بعد میبینی که چند قسمتش کار نمیکنه! مثلا اینکه دوست داشتن کسایی که نباید خیلی آسونه و دوست داشتن کسی که لیاقت محبتت رو داره خیلی خیلی سخت میشه!  یا مثلا قبلا وطن پرستی رو حمایت میکردی اما از شهر خودت فراری باشی... یا یه روزی افتخارت این بود که رابط ارتباط خانواده ات با فامیلا هستی (منظورم درجه 3 و 4 ) و الان حتی از نزدیکتریناشون هم فراری بشی... یه روز اجتماعی و یه روز گوشه نشین!... اصن چطوری میشه که یه نفر تمام عمرش یه نفر میمونه؟! من هر ماه و هر سال یک نفر دیگه م! با علایق دیگه، تفکرات دیگه...   پ.ن.3. کارگاه و ساعت های کاری پشت سر هم... و جمع های هر ساله و باز هم قرار گرفتن بین بچه ها ... بد نیست! فقط ماه رمضون یه ذره سختش میکنه. و بهترین اتفاقی که این مدت افتاد بسته ی پستی ای بود که رسید و فوقالعاده بود فریده!!! هم کتاب و هم دستبندها و هم گز! واقعا ازت ممنون. همه دیگه داستانشو فهمیدن!  پ.ن.4. راهنمایی که بودم یکی از چیزایی که باعث میشد سمت یکی از بچه های مدرسه جذب بشم این بود که  دختر خیلی خیلی راحتی بود، دوست پسر داشت ، با همه راحت بود، خانواده ی راحتی داشت، به خودش میرسید، شیک میرفت و میومد، قیافه ش هم نسبت به ماها که خب خیلی خیلی ساده تر از دخترای راهنمایی الان میومدیم و میرفتیم میشد گفت خیلی خوب بود. واسه من تازه بود اینطور بودن...  و تا دبیرستان ادامه داشت...و اینکه خب من دوستای زیادی نداشتم اون موقع... با خیلیا دوست بودم اما نه خیلی صمیمی... خلاصه که نوشتن هام از اون زمانا شروع شد. برنامه ریزی کردن برای شخصیتی که در آینده خواهم داشت... آرزوهایی که خواستم از خدا و هنوز دارمشون... که دلم میخواد چطوری باشم در آینده. که خدا با من چی کار کنه! بُعد منطقم یه چیزو میگفت و احساسم  فراتر از اون میخواست... و نهایتا مطابق چیزی که تو پ.ن.1 گفتم اونقد خواستم از خدا که همه شو بهم داد... شکر! گستره ی دوستای صمیمیم زیاد شد، و گستره ی آشناها، و روابط اجتماعی و پیدا کردن اعتماد به نفس و جایگاهی تو جمع های گروهی و "دیده شدن " و مورد توجه بودن! اما خیلی زیاد خواستم... و اونقدر اینو میخواستم که الان دلم نمیاد حالا  به دستش آوردم برای گرفتنش دعا کنم!  اعتراف سختی بود! هیچوقت نمیخواستم اعتراف کنم که به هدیه و مهسا حسادت میکردم!! هیچوقت...  پ.ن.5.  اگه بتونم روند زندگی رو از حالت نمودار سینوسی در بیارم خیلی موفقیت بزرگی به دست آوردم! نه اینکه یه مدت تو اوج باشی و چند مبحث کتاب بخونی و یهو بیفتی رو سیر نزولی و برسی به سکون! اونم وقتی میدونی حتی یک ثانیه هم یک ثانیه ست! و دقیقا "شب قدر" امسالت تو سیر نزولی باشه... شبی که بیشتر از هر مراسم مذهبی دیگه ای برام مفهوم داره و واقعا قبولش دارم. و امسال با اجازتون "خواب موندم"... ازین اصطلاحی که بعضیا برای کم کاری خودشون به کار میبرن و میگن طلبیده نشده  یا شده بودی اصلا خوشم نمیاد!  پ.ن.6. دلم برای شمال تنگ شده. دیگه اهنگ گوش نمیدم... تمام آهنگا خاطره ست! آهنگی که تو راه خوابگاه میخوندیم، آهنگی که از فاصله ی نسیم تا پردیس تو گوشم میخوند... آهنگی که تو فیلد گوش میکردم وقت کتاب خوندن، آهنگ اکواریوم، آهنگ انجمن، آهنگ خونه، اهنگ تولد، اهنگ رقص چاقو های مسخره ی خوابگاه، آهنگ تمیزکردن اشپزخونه، آهنگ شب یلدا، آهنگ بازارچه غذا، آهنگ زینب، آهنگ عطیه، آهنگ سهیلا، اهنگ شب امتحان ازمایشگاه میکروبیولوژی...!!! فک نمیکردم هیچوقت تو گذشته زندگی کنم و حتی دلم براش تنگ بشه اما برای 4 سالی که گذشت واقعا واقعا واقعا دلتنگم!  (مصداق پ.ن.2.) { تو کیفم یک چای نپتون پیدا کردم که یادگار بوفه ی دانشگاه بود با دو تا قند!!! چسبوندمش به دیوار اتاق!} پ.ن.7. نمیشه با بعضیا بی انصاف نبود!  وقتی اونقدر ساده ن و بی آلایش. و عادت میکنی به شنیدن این کلمه! به بی انصاف بودن. و دیدن نگاه هایی که هیچوقت فراموش نمیکنی...  و هیچ کاری از دستت بر نمیاد براشون. نمیتونی قبولشون کنی! نمیتونی ردشون کنی... فقط میگذری. هر بار به راحتی از کنارشون میگذری و انگار برات مهم نیستن... و فک میکنن بهشون اهمیت نمیدی اما اونا تنها کسایی هستن که بدون اینکه بخوان و بدونن براشون هر شب دعا میکنم. چون خودمو مقصر میدونم تو هرچی که براشون پیش اومده!  پ.ن.8. بعضی آدما رو مجبوری برای خودت بزرگ میکنی... حالا به خاطر تلقین بقیه ست یا به خاطر چیزایی که تو فکرته اما خب به هر حال یکیو بزرگ میکنی... طرف هم کلی حال میکنه با این جریان و بعد تو یهو میفهمی اشتباه کردی و طرف رو به اندازه ای که قبلا بود میاری پایین...  اینگونه ست که میخوره به برجک بنده خدا و تو هم هیچ توضیحی نداری در مقابل اون بدی! چی بگی؟! که توهم داشتی؟ که دچار دوست-بزرگ-نمایی موقتی شده بودی؟ نکنیم اینکارو با هم! پ.ن.9. یه دوست خیلی خیلی ارزشمندم راجع به شطرنج حرف قشنگی زد که تو پرسه های تنهای درون شهری بهش رسیدم (فک کنم نرسیده به چهارراه انقلاب بود!! )...  من هیچوقت شطرنج باز ماهری نشدم! چون هیچوقت برنامه ای برای بازی نداشتم. اولین حرکتو میرفتم و حرکت بعدیمو وقتی نوبتم میشد بهش فک میکردم. برای شطرنج باید برنامه ریخت! نقشه داشت و حتی بک آپ پلن! (نقشه ی جایگزین!؟) ولی خب چون من حرکت بعدیم وابسته به حرکت حریفم بود عموما نه برام جذابیتی داشت و نه هیچقت ادامه ش دادم!! روندی که برای زندگیم در پیش گرفتم! که هرروز صبح بیدار شم و ببینم خب امروز قراره چی پیش بیاد؟! و امیدوارم نتیجه ش شبیه شطرنج بازیم نشه! نه جذابیتی داشته باشه و نه ادامه ش بدم! پ.ن.10. برای زینب : دل آدم میگیره... وقتی کسی رهات میکنه و میره و تازه میفهمی چقد دوستش داشتی... از اون به بعد انگار تو تمام عکسا  فیلما هست... فیلمای 2 سال پیشو که میبینم باورم نمیشه همچین روزایی رو با هم داشتیم... چی خرابش کرد؟! و حتی نتونستم امسال تولدتو تبریک بگم... هر طور تو میخوای... هر طور خودت راحتی... و اگه تو دوست داری تا همیشه از هم بی خبر باشیم قبوله... دلم برات تنگه... از همون وقت خداحافظیمون... حتی قبل ترش. از اون روز که زیر درخت اکالیپتوس فنی کلی حرف زدیم... از قبلترش حتی... دوستت دارم! و حتی دلم نمیاد عکستو از رو دیوار بکنم! یا فیلمایی که باهات دارم پاک کنم. دیدن اینکه چطوری کنار هم بودیم و میخندیدیم و نمیدونستیم قراره چه اتفاقایی برامون بیفته... ! کاش هیچوقت هیچ کس بین دوستی ما نمیموند... کاش من عاقلانه تر رفتار میکردم در مقابل احساست... گناه که نبود! دست داشتن بود! باید درک میکردم. آدرس وبلاگمو قدیما داشتی... شاید بازم خوندی اینو!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۲۱
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی