~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
تا می نویسم پرنده آشیانه می خواهد آشیانه می سازم هم-آشیانه می خواهد هم-آشیانه که پیدا می شود جوجه-جوجه دفترم پر پرنده می شود   ۰. تایتل از رویا باقری -  شعر از عیسا کیانی حاجی 1+ یه جمله امروز تو ذهنم اومد که دیگه واقعا عینیت پیدا کرد. جمله ش یه جورایی تو مایه های همون جمله ی معروف امام خمینی ه   "زن باید زن باشد! زنی که زن نباشد زن نیست"... به طور کلی منظورم اینه که یه دختر باید دختر باشه. این نه تحقیر حساب میشه نه زیرپا گذاشتن حمایت از حقوق زن و این چیزا. دختر باید دخترونه رفتار کنه، دخترونه نگاه کنه، دخترونه حرف بزنه، راه بره، لباس بپوشه، دخترونه آرایش کنه ... و خب مسلما هرطور میخواد میتونه اسپرت بپوشه، میتونه فوتبال دستی بازی کنه، اما خدایی دیگه کاپشن چرمی  پف دار "ازینا که موتور سوارا تنشون میکنن!" دیگه یه لحظه هم قابل قبول نیس خدایی!! این چی بود آخه!؟   اصن دانشگاهی که دانشگاه نباشه دانشگاه نیست واسه الانا بودا! 2+ بازارچه ی خیریه باز هم ... این دفعه به خیلی کم تو کار بودم. رفتم رو یه نیمکت جلوی دانشکده نشستم و به بچه ها نگاه کردم. به تمام بازارچه هایی که گذشت. به بچه هایی که بودن و الان نیستن. به غذا درست کردن ها تو خوابگاه. یادش بخیر. بزرگ شدیما! گاهی دلم برای دوران کارشناسیم تنگ میشه. اصن حال و هوا و فضاش یه چیز دیگه بود. انگار کلا تو یه باغ دیگه بودی. 3+ برای عوض کردن یه سری چیزا تغییر زیادی لازم نبود. دانشگاه همون دانشگاهه، آدما همون آدمان، برخوردا همون برخورداست. اما همه چی، همه چی عوض شد! حالا دید من عوض شده یا واقعا عوض شده معلوم نیس دقیقا. نمیدونم بذارم به حساب بالاتر رفتن لول درسی یا به حساب تاهل. اما خب جالبه حسش 4+ یه صفحه هست تو ف ی س به اسم "چیزهای کوچک" که صاحب اون صفحه میاد و چیزای خیلی ساده و پیش پا افتاده رو که تو زندگی همه مون وجود داره  و به آدم حس خوبی میده رو توش مینویسه. در حد چند کلمه! "شنبه ی تعطیل" ، "لبخند نوزاد تو خواب" ، "راننده تاکسی آهنگ مورد علاقه تو بذاره" ...  بعد خوندن اون صفحه یه جورایی تشویق میشی که حواستو جمع کنی ببینی چی تو زندگی همه مون هست که به طور مشترک واسه همه حس خوبی رو تداعی میکنه. مثلا امروز... هوای خنک پاییز شمال، و نور آفتاب بی رمق که میزنه تو هال و اینکه بری زیرش. نورش چشماتو بزنه اما تنتو نسوزونه! حیف وقت نبود وگرنه زیر اون آفتاب خواب خیلی میچسبید! 5+ "نارنجی پوش" فیلمی که دیوونه بازی آدمو تحریک میکنه. 6+ یه سری تغییرا به طور خوشایندی واسه آدم اتفاق میفتن. مثل شمارش!! اینکه آدم بشماره در حالیکه قبلا این کارو نمیکرد. روزا رو بشماره،  تاریخا رو حفظ کنه، برای بعدش برنامه ریزی کنه ، کاراشو تنظیم کنه که برنامه هاش به هم نخوره... و حتی واحد های شمارشش هم تغییر کنن. از چند هفته مونده به چند روز مونده و از چند روز به چند... و میشماری و میشماری و کاش ازین تقویم دیواریا داشتم که با ماژیک قرمز روزاشو خط میزدم! 7+ آهنگ "باید به تو برگردم" از خشایار اعتمادی (با تشکر از سوگند برای معرفیش!) ، آهنگ " مرا به خاطرت نگه دار"  (با تشکر از سارا برای معرفیش)، آهنگ "دوستت دارم" (تنها اهنگ متوسط البوم حباب محسن یگانه. بقیه ش ضعیف حساب میشن!) ، آهنگ" قصه ی عشق" (شهرام شکوهی) 8+ فک کن اتفاقی بری نمایشگاه کتاب مصلای بابل، بعد اتفاقی علیرضا رو بگیری بغلت که بری بگردونیش گریه نکنه، بعد یهو چشمت بیفته هب کتابایی که شاید دنبالشون بودی و نمیدونستی! بعد بچه رو بدی به خاله ش و دوباره گم بشی تو کتابا. "حرکت" ، "رشد"  "تربیت" از علی صفائی حائری! (حالا حالاها باید رشد رو بخرم! انگار قسمت نیس کتابش دست من بمونه!) 9+  مرسی. برای حضورت. حتی از راه دور. گاهی آدم احتیاج داره به حس تصاحب شدن... به تعلق. گاهی که نه! همیشه 10+ و ان یکاد خریدم. دو تا... یکی برای من ، یکی برای تو. آدم ها حتی اگه نخوان هم گاهی... همراهمون باشه بد نیس. هرچند به یک گردنبند نیست حفاظت شدن. یه چند هزارسال پیش یک بچه ای اینو گفته بود!       A lovable story: “A flight was flying through the clouds.Suddenly,it lost the balance. Every1 started shouting in fear.But,a small boy kept playing with his toy.After an hour, the flight was landed safely.A man asked the boy,”How could u play withYour toy when every1 was afraid?”The boy smiled and said “My dad is the pilot.I knew he ‘ll land me safely”.Love is always ab0ut trust.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۳۰
خانوم سین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی