~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین
تو نگاهت اسرائیل 
و من،
دلم،
همان یک تکه نوار غزه
دلخوشم به دریا 
           و همین یک آیه
وصبروا ان الله مع المومنین...

 

 

خیلی وقت بود ننوشته بودم. نوشتن از اون نظر که یک دفتر داشته باشم و تا اتفاقی افتاد ثبتش کنم. بچه تر که بودم، هر اتفاقی رو مینوشتم. با "امروز صبح که بیدار شدم..." شروع میشد و یک گزارش کامل تا "... دیگه باید بخوابم. شب بخیر". بعدتر ها فقط وقتایی نوشتم که دلم میگرفت. مینوشتم، خط خطی می کردم روشو. پاره میکردم کاغذو. و اینطوری شبا راحت میخوابیدم... و بعدتر وبلاگ نویس شدم. نوشتم و خوندین. و الان وقتی مینویسم، انگار تو یک جمع دوستانه نشستم و دارم زندگی شخصیمو فاش میکنم... پس سانسور کردم. فکرمو، احساسمو، اسامی رو... سانسور کردم تا پیشگیری کنم از هر احتمالی. و با وجود تمام این سانسورها، سیمینی که اینجا پست میذاره خیلی شبیه به منه تا سیمینی که داره در سمت دختر، همسر، دوست و هرچیز دیگه ایفای نقش می کنه... 
اما امشب. یک دفتر برداشتم. گفتم دو خط می نویسم شاید تکنیک قبلی کمکم کنه. دو خط شد دو صفحه و انگار همینطور کلمات میریختن بیرون. انگار بعد سال ها یک گوش شنوا پیدا شد که بدون قضاوت کردن، بدون راه حل دادن، بدون نچ نچ کردن، اظهار تاسف، اظهار همدردی، اظهار بدبختی، بدون ترس از "دیدی بهت گفته بودم" ها و "الان تازه به فکرش افتادی" ها و "چقد بچه گانه"ها و هر چیز دیگه فقط گوش داد. نوشتم. خیلی زیاد. اما هنوز سنگینم... تمام این سالها ننوشتن سنگینی می کنه. خیلی زیاد.

پ.ن.1. اگه پدر و مادر شدید، هیچوقت دفتر خاطرات دخترتون رو نخونین... هیچ وقت. برای پی بردن به فکرش و هرچیزی که تو ذهنش میگذره راه حل دیگه ای پیدا کنین.

پ.ن.2. من اینقدر پیچیده م؟! که درک کردن من اینقدر سخت باشه؟ که فهمیدن اینکه تو مغز چند صد گرمی من جی میگذره... اینقدر پیچیده م که میتونم تو یک فیلمی که هیچکس دوستش نداره، چندتا مفهوم عمیق پیدا کنم و اون فیلم رو 50 بار ببینم و هربار مث دفعه ی اول ازش لذت ببرم.

پ.ن.3. متفاوت بودن اصن خوب نیس. وقتی که پدرت به عنوان یک نقد از تو، سرشو با افسوس تکون میده و میگه متاسفانه من با محیط خوب آداپته میشم اما با همسن و سالام نه!... و خب جرا همسن و سالای من به اندازه ای من عاشق سبک باروک هستم، اونقدر که من دلم میخواد هنجارهای لعنتی رو بشکنم تا خودم بدون پوسته و لایه و روکش بتونم دیده شم، اونقدر که من از دیدن نقاشی های کلیمت لذت میبرم، از این زندگی نمیخوان!؟ میخوان بزرگ شن. ازدواج کنن. پول در بیارن. خونه ی بزرگتر بخرن. بچه دار شن. خونه ی بزرگتر تر داشته باشن. سفر خارج برن و بمیرن! الان که فک میکنم میبینم آره. من با همسن و سالام نمیتونم آداپته شم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی