~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

تمام این 5 هفته رو میشه به 3 تا بازه تقسیم کرد...

بازه اول : 14 روز اول
سخت سخت سخت سخت سخت... ازون حس های معنوی و فرشته وارانه مادری خبری نیست. همه ش درده، و کاهش ناگهانی تمامی هورمون های بدن و گریه و بدخلقی ، احساس ناتوانی در مقابل موجود کوچولو و ظریفی که جلوت گریه می کنه و نمیدونی باید چطوری باهاش کنار بیای، شب بیداری ها به خاطر شیردهی و روزبیداری ها به خاطر پذیرایی از مهمون، دردهای ناشی از عمل سنگینی که داشتی و همزمان دید و بازدید هزاران هزاران هزاران آدم که انگار نذر دارن تو همون 10 روز پر مشقت بیان و ببینن چطوری داری این چالش رو پشت سر میذاری... هر روز این دو هفته مثل یک ساال میگذره... 


بازه دوم : 14 روز دوم
نیروهای کمکی کم کم میرن خونه خودشون. مسئولیتت بیشتر میده. دردها و کاهش هورمون ها همچنان ادامه داره اما این فسقلی کوچولو رو پذیرفتی تو زندگیت. کم کم باید خودت از پسش بر بیای... پس سعی می کنین همدیگه رو بشناسین. هم اون به تو عادت کنه و هم تو به اون. پس میاریش نزدیک خودت می خوابونیش. شروع می کنی به شعر و لالایی خوندن... و روزی چند ساعت بهش نگاه کردن. 14 روز دوم یکم با خودت و نی نی به صلح می رسی... ولی میبینی تموم زندگیت شده رسیدگی به بچه. وقتی برای حتی یک بافتن راحت موهات، لباس خوب پوشیدن، بیرون رفتن و گشتن تو بازار نداری... این موضوع و تصور اینکه همیشگی باشه یکم ناامید کننده ست ( نگین وظیفه همه مادرها از خودگذشتگیه! اینطوری نیس. یک خانم باید اول خودش شاد باشه تا بتونه یک مادر شاد بمونه! اینکه به خودت نرسی و تمام زندگی و وقتت فدا بشه برای بچه پس دیگه چی باقی می مونه برای افزایش روحیه و انرژی؟ فرسودگی میاره! فرسودگی!)


بازه سوم: 14 روز سوم

دیگه کامل باید مستقل بشی. باید زمان بندی کنی هم به کارای خونه برسی، هم به بچه برسی، هم مهمونی بری، هم به خودت برسی، هم لباسا شسته باشه، هم خونه جارو شده و آماده پذیرایی مهمونای سرزده باشه... کمر درد و شونه درد و خستگی ناشی از فشردگی کار زیاد میشه... ولی خوبیش اینه که بچه بزرگ شده. صداتو میشناسه. براش شعر میخونی میخنده... با هم آهنگ میذارین و میرقصین... و حتی باهاش صحبت میکنی با صداهای عجیب و غریب جوابتو میده... پیوند بین مامان و بچه کم کم محکم میشه. ( تو فیلما دیدین همون اول که بچه رو میدن به مامانش، این احساس بوجود میاد؟! اونا فیلمه!!! باید روی این پیوند کار کنی... پیوندی که هردوتاتون بهش وابسته شین!)



پ.ن.1. سوفیا 21 آذر ماه 1396 به دنیا اومد. اولین بار که دیدمش یک موجود آبی با یک کله ی پر از موی مشکی بود که دستش رو گذاشته بود جلو دهنش و جیغ میزد!

پ.ن.2. از جیغ های روزهای اولش خیلی میترسیدم. دوتامون گریه میکردیم! ولی بعد دیدم حق داره. فک کن یهو وارد دنیای شلوغ و پراز سر و صدا و نور و رنگ و آدم و اشیا بشی که همه شو باید بشناسی و خودت برای غذا و بقا تلاش کنی و نجات پیدا کنی!!! حق داره. من اگه بودم به جای فقط شب ها 24 ساعت جیغ میزدم!!!

پ.ن.3. سوفیا یک فرشته س. ته ته چشماش دیده میشه! وقتی خیلی عمیق نگاه کنی میبینیش! همون فرشته ای که بهمون قول داده بود زمانش که برسه میاد تو زندگی من و مهدی. اومدنش پر از برکت بود و  هست برامون (اصلا این موضوع رو قبول نداشتم تا الان که پیش اومد...) 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۲۹
خانوم سین

مامان_سیمین

نظرات  (۱)

ای جاااانم...
چه مامان واقعی و خوبی سیمین :)
چه خوب که سوفیا تو رو به عنوان مادرش داره...:)
ایشالا خدا حفظتون کنه واسه هم و کلی شاد باشین کنار هم ♥️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی