امروز یه روز خیلی خوب بود! غیر از یه جا!
یک شوخی بود همین! واسه شوخی کسی معذرت خواهی نمیکنه! ولی من کردم! چند بار! شوخی ای که تا به حال خیلیا با من کرده بودن! خیلی بی جنبه بودن بده! اینکه دستاشو بگیری و معذرت بخوای و اون جلوی همه بگه:" دستامو ول کن! حرف نزن"
شاید من عوض شدم! هر چی هست دلم نمیاد حتی یه بار دیگه واسه آشتی تلاش کنم!
اون تنها خواهد موند نه من! به خاطر غرور!
تا یاد بگیره بذاره کنار این اخلاقو!تا نرم تر باشه!
بفهمه چه جوری باید فراموش کرد و شاد بود!"کاری که من همیشه میکنم و کردم!"
تا من بفهمم که همیشه نمیشه دوست همه بود!
پ.ن.۱.قرار شد برای کلاس "اکولوژی" دو روز گردش تو جنگل داشته باشیم که کارای اداری ش با من و الهه ست!
پ.ن.۲. کلاس زبان محشر بود! تموم حرفای دفعه پیشو فراموش کن! میشه کنار اومد!
پ.ن.۳. و ان یکاد الذین...
پ.ن.۴. نمیدونم کارم درسته یا نه! باهاش چی کار کنم؟