~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۸۷ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
از دست سعید عصبانی ام! باعث شد این وبلاگ دیگه خصوصی نباشه! با وجود تمام تلاشایی که کردم!من بهش اعتماد میکنم و اون تا حالا چند مرتبه اینو شکسته! (شاید به خیال خودش داره کمک میکنه؟!) همیشه رک بودم و هستم با اینکه ممکنه به خاطرش ضربه بخورم!پس مینویسم!ورود هیچ کس هم ممنوع نیست! جمعه ی بدی نبود! هفتم "ایران" و جمع شدن همیشگی خونه ی دایی حمید! پ.ن. انتخاب رشته م معلقه! فقط ۶۰ تا انتخاب کردم! چند تاش به خاطر بابا رفت کنار!عمو جسین هم یه ۱۰-۱۲ تایی رو کنار زد و همینجوری رفت تا شد ۴۲ تا! حوصله ی ۱۰۰ تا زدنو ندارم! همینا بسه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ
امروز باغ عمو حسین بودیم و سعادت آشنایی با یکی دیگه از استادان فیزیک رو که به تازگی دکترا گرفتن پیدا کردیم... آقای دکتر حاتمی... مرد خیلی خوب و خونگرمی بودن... اهل اسفراین یه بحث جالبی داشتیم که از تعیین رشته ی من شروع شد تا ۴ ساعت ادامه پیدا کرد و به کجاها که نکشید! یکی از بکس شهید بشتی رو هم دیدیم! آقا دانیال... یه کتاب نوشته بود و داشت قرارداد انتشارشو با آقای حاتمی تنظیم میکرد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۸۷، ۰۳:۲۰ ب.ظ
آقا من شاکی ام! از دست یکی از بهترین و با محبت ترین آدم اطرافم شاکیم! باعث شده ذهنیت همه نسبت به من فرق کنه (شایدم تقصیر خودمه؟!) حتی روم نمیشه بهش بگم چون میشکنه! هنوز ۲ روز پیش بود که به خاطر اینکه تولدشو تبریک نگفتم ازم گله میکرد! متاسفانه این حق رو هم بهش میدم که تو کارام دخالت کنه اما...   پ.ن. وضعیت انتخاب رشته زیاد جالب نیست! با اعتماد به نفس تمام دارم این کارو میکنم! پ.ن.۲. خداجونم! تو کارات دخالت نمیکنم اما "حاج مرتضی" مرد خوبیه! بهترین شیوه رو براش به کار ببر!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۸۷ ، ۱۵:۲۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۱۲ ب.ظ
این چند روز خیلی خوب بود! اینکه همه ی آشناها از همه جا (تهران-اسکاتلند-آلمان) دور هم جمع شده بودیم! گاهی این فکر شیطانی به سرم میزنه که کاش یکی بمیره! میدونم خودخواهانه ست اما فقط تو مراسم عزاست که همه صاحب مجلسو ول نمیکنن! پ.ن. انتخاب رشته افتضاح پیش میره!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۱۲
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۱۵ ب.ظ
امروز تشییع جنازه ی "ایران" بود! یه خانم مهربون و دوست داشتنی! و بعد هم ضجه و گریه و ناله... و من سر درگم که چه هدفی دارم و بی هدف تو افکار بقیه از این رشته به اون رشته می پرم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۱۵
خانوم سین

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۲۸ ب.ظ
رتبه های کنکور اومد! تو رشته ی خودم : ۳۶۰۰ تو زبان: ۱۰۰۰ دوست ندارم زبان بخونم! خوندنش فقط یه جور تفریحه! چندین نفر با پیشنهادای مختلف جلو روم بودن! همه چی میگفتن و بعضیا اضافه میکردن :البته هر چی خودش دوست داره!من هیچی دوست ندارم! هیچی...   پ.ن. مامان اعظم خانم فوت کرد. پ.ن.۲. امید رتبه شو به هیچ کس نگفت! طفلکی خیلی دمغ بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۲۸
خانوم سین

[عنوان ندارد]

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۸۷، ۰۴:۰۰ ب.ظ
نمیخوام با مطرح کردن مشکلاتم با اون یه بار دیگه به مشغله های ذهنیش اضافه کنم! من به فکر اونم و اون امروز منو به همین خاطر دعوا کرد و بعد شروع کرد به زدن حرفایی که همیشه از شنیدنشون ناراحت  و معذب میشدم! اگه بگم یه جور توبیخم میکنه و اگه ساکت بمونم یه جور دیگه...من فقط یخوام اونا حس کنن من راحتم... ولی...   پ.ن. جشن فارغ التحصیلی مون تو ارشاد خیلی خوب بود! مخصوصا دیدن معلمای دوران راهنمایی و دبیرستان پ.ن.۲. یکیشون فکر میکنه من از این ناراحتم که نمیتونم با یه پسر چت کنم! اینو میگن نهایت... همشون همین عقیده رو دارن... البته من اینجور فکر میکنم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۸۷ ، ۱۶:۰۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۸۷، ۰۴:۱۴ ب.ظ
همیشه بر این باور بودم (و دوست دارم که حقیقت پیدا کنه) که دل من اونقدر کوچیکه که کینه و ناراحتی از کسی توش جا نمیشه! ولی نمیدونم چرا چند روزه اعصابم از دست کاراشون خرده! همشون متوجه شدن اما دلیلشو نمیدونن! نمیخوام ناراحتشون کنم! خودمم خیلی معذبم! آخه آدم که واسه کارای نزدیکانش اینقدر بغ نمیکنه!   پ.ن. پیک نیک امروز تو باغ عالی بود! پ.ن. کتاب "الی" از "ماریا بارت" و "فریب دل" از "تینا عبداللهی" کتابایی بود که تو این ۲-۳ روز خوندم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۸۷ ، ۱۶:۱۴
خانوم سین

[عنوان ندارد]

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۷، ۰۶:۵۶ ب.ظ
امشب داغونم! تو ۲ ساعت گذشته ۳ بار باعث شدن اشکم دربیاد!سعید/ سامان/ مامان/ بابا اون قدر مغرور هستم که جلوشو بگیرم اما...   پ.ن. عمو حسین امشب خونه ما بودن! فائزه نیومد! داره واسه مسابقه رباتیک کار میکنه! پ.ن. زیادی دوست دارم مسقل باشم! این بده؟ دلم میخواد هر کاری بکنم یا حداقل اجازه شو داشته باشم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۸۷ ، ۱۸:۵۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۸۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ
یه محیط شاد و گنگ: خانواده که همونقدر که توش راحتی میتونه برات عذاب آور باشه!خیلی روز سختی بود... نمیخوام زیاد بگم...شاید بشه فراموش کرد   پ.ن. دوشنبه نتایج میاد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۸۷ ، ۱۹:۳۷
خانوم سین