~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۷ مطلب در دی ۱۳۸۸ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۸۸، ۰۲:۲۵ ب.ظ
تو که در باور مهتابی عشق رنگ دریا داریفکر امروزت باش به کجا مینگریزندگی ثانیه ایست هیچ کس تنها نیست                                                              ما خدا را داریم     پ.ن.۱.نقیض یک قضیه صادق یک قضیه کاذب است، اما نقیض یک حقیقت ژرف گاهی حقیقت ژرف دیگری است (!) پ.ن.۲. کیف پولمو پیدا نکردم... کلی کار بانکی هست واسه مسدود کردن حساب و کلی کار اداری برای کارت دانشجویی المثنی... یه لحظه دلم میخواست تنها نباشم... پ.ن.۳. فردا میرم خونه... دلم واسه خونه تنگ شده... این دفعه واقعا میخوام برم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۸۸ ، ۱۴:۲۵
خانوم سین

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۸۸، ۰۸:۰۰ ق.ظ
واسه اونی که خودش بهتر میدونه:                                                 چه دعایی کنمت بهتر از این...                                                            که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد...   پ.ن.۱.چقدر لحظه های بیخیالی بعد امتحان قشنگ و دوست داشتنیه! اینکه با ۱۰ نفر تو یه اتاق ۴ نفری جمع شی...یه گوشه تن ماهی... یه گوشه چای... یه گوشه حافظ و یه گوشه عکسای عروسی... پ.ن.۲. چهارشنبه میرم خونه! دیروز خیلی عالی بود... بابلرود... تاب بازی با عطیه و دویدن تو پارک و تنفس آزاد... واسه یه لحظه تو عمرت باید این حسو داشته باشی که مهم نیست کیا میبیننت! مهم اینه که لذت ببری از هرچی که کنارته... ممنون عطیه! روز خیلی خوبی رو باهات داشتم! بوووووووووس پ.ن.۳. کیف پولمو واسه سومین بار گم کردم... این دفعه دیگه پیدا نمیشه!! پ.ن.۴. و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۸۸ ، ۰۸:۰۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۱ دی ۱۳۸۸، ۰۲:۱۳ ب.ظ
ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدندوقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی  که باید به اش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند. با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.. ا   دیگرباهم مو نمی زدیم. آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند. همة کارهایمان مثل آن ها شده بود.ا    فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود. شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟ نه! ا   ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم...ا   همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است. آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود. یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز نابودش کرده بودند.ا    حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم. در دوئلی ناجوانمردانه. و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود  سال ها بود حسودی شان می شد. چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم. فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم. می توانستیم بدهیم و نگیریم. ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم. بی حساب و کتاب دوست بداریم. در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.ا   زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم. مادربزرگ من زیبایی زن بودن را میدانست. وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست. مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.ا مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت باید بروند. راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا. شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم   پ.ن.۱. گاهی بعضی اس ام اس ها درست سر وقت میان! اگه تو زندگیت به یه در بزرگ رسیدی که روش یه قفل گنده بود، نترس و ناامید نشو... چون اگه قرار بود در باز نشه جاش یه دیوار میذاشتن... پ.ن.۲. ۲ روز مونده به امتحان و من چقدر ریلکس کار میکنم... دیشب رفتم ساحل سنگی و جیغ زدم...داد زدم و شعر خوندم...خیلی خوش گذشت... احتیاج داشتم به یه ذره فعالیت های نفس گیر... که بعدش نفس نفس بزنی و اون موقع میفهمی اکسیژن چقدر خوشمزه ست! هرچند به بهای اینکه یه روز از درست عقب بیفتی... پ.ن.۳. و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۸۸ ، ۱۴:۱۳
خانوم سین

برای "سرای بی کسی"

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۸۸، ۰۸:۵۶ ق.ظ
و شاید باید همونی بود که همیشه بود... من همونم همونی که بودم... همونی که ساختم... هنوز امیدوارم... هنوز خوشبختم... هنوز جمله ی اول دفتر خاطراتم اینه: روز خیلی خوبی بود!     پ.ن.۲. امتحان جانور... دست و ا زدن تو صدف و تک سلولی و قورباغه و چهارپا! یادت باشه که کبوتر کیسه ی صفرا نداره!  گودی فوق شوکی تو نشخوارکننده ها ۲ برابر فوق شوکی ه! و قورباغه ها هیچوقت  معده نداشتن...   پ.ن.۱. دیروز حرفامو باهاش زدم.... گفتم که به خاطر حرفش چقدر غصه خوردم. دلایلشو گفت و منم شنیدم و بعد ازش خواستم که ناراحت نشه اگه سرش داد زدم! گفتم هر دفعه ازت ناراحت میشم باهات دعوا خواهم کرد... چون دلخوری اون لحظه می ارزه به اینکه اعصابت بعدش آروم باشه! اوضاع خوابگاه و دوستام از دیشب صمیمانه شد... فقط با یه حرف... کاش زودتر سکوتو میشکستم!   پ.ن.۳. و ان یکاد الذین کفروا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۸ ، ۰۸:۵۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۸۸، ۱۲:۱۶ ب.ظ
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا... به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ...... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید... که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!                                                                                    شل سیلور استاین     پ.ن.۱. در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !! پ.ن.۲. نمیدونم تو شعراش چی داره که اینقدر آدمو مجذوب میکنه! که پول بده و کتابای کوچولویی رو بخره که در نگاه اول کتاب کودکان معلوم میشه و توش هزارتا نکته ی قشنگ هست... پ.ن.۳. امتحان شیمی آلی آزمایشگاه خوب بود... یعنی فکر نمیکنم از این بهتر میتونستم بدم!جزو معدود امتحاناست که همون قدر که خونده بودم جواب دادم! پ.ن.۴. دیشب لاله هم گفت... همونطور که قبلا الهه گفت... داد زدن رو بلدم؛ فریاد زدن و توهین کردن رو هم همینطور... ولی چرا همیشه تو این مواقع سکوت میکنم؟ وقتی قطع رابطه جواب نده چی؟ بلاخره یه روز باید دفاعیه مو ارائه بدم یا نه؟ ولی بیخیال... یه روزی پشیمون میشن! روزی که دیگه حاضر نیستم ببینمشون! این یعنی غرور؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۸۸ ، ۱۲:۱۶
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۸۸، ۰۷:۴۰ ق.ظ
لحظه ی دیدار نزدیک است... باز من دیوانه ام، مستم باز میلرزد دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم های! نتراشی به غفلت گونه ام را تیغ... های! نپریشی صفای زلفکم را دست آبرویم را نریزی دل! لحظه ی دیدار نزدیک است...                                            م.ا.ث   پ.ن.۰. بدون هیچ قصد و غرض... پ.ن.۱. دنیا داره ساعت گرد میچرخه... بعد ۴ روز افتضاح و بدترین تاسوعا و عاشورایی که داشتم و تنهایی ها و تعطیلیها، دانشگاه واقعا برام جذاب و دوست داشتنی بود... حتی درس خوندن تو آکواریوم... و من هنوز عاشق دانشگاهم! پ.ن.۲. دلم میخواد برگردم خونه! یهو هوای خونه کردم! امتحانای آزمایشگاهو بدم میرم! خسته شدم از این هوای پاک! پ.ن۳. فرحناز کاملا خشک شده بود... فکر نمیکردم دیگه زنده بمونه. گذاشتمش پشت پنجره تا بعد بندازمش دور... چند روزه جوونه ی کوچولوی سبزش داره رشد میکنه! چه جونی داری تو دختر! پ.ن.۴. کاش یکی که بشه به حرفش اعتماد کرد و کاملا تو حرفاش صادق باشه بهم بگه که میتونم هنوز دوست خوبی باشم؟ اصلا از اول دوست خوبی بودم؟اصلا خوبم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۸۸ ، ۰۷:۴۰
خانوم سین

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۸۸، ۰۸:۲۱ ق.ظ
خسته نشو شروع کن به انتشار خورشید نگو نفس بریدی نگو نمونده امید خسته نشو که دستات کلید هر چی قفله باور کن آرزو رو سرخَم نکن به تردید   پ.ن.۱. یلدا ی قشنگی بود... پاییز گذشت و من هم از خیلی چیزا گذشتم... پاییز عجیبی بود... خیلی درس آموز و جالبه که اصلا دلگیر نیست... پ.ن.۲. ترم هم تموم شد... به همین راحتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۸۸ ، ۰۸:۲۱
خانوم سین