~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

71- حجم سبز

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

اولین باری که بوسیدمش آدامس توت‌فرنگی اوربیت دهانش بود و من فکر کردم آها! مزه و معنای بوسه ی واقعی یعنی این. بعد از آن دیگر هیچ بوسه‌ای آن مزه و معنا را به دهانم نداد. حتا همیشه خودم را به آدامس اوربیت توت‌فرنگی مجهز کردم و طرف هنوز حرف نزده آدامس تعارفش کردم. او هم برداشت و تشکر کرد و تشکر نکرد و جوید و جوید و نفهمید چرا اوربیت؟ و چرا توت‌فرنگی؟

من بوسیدم و بوسیدم و نا‌امید شدم. حتا از جاهای مختلف اوربیت خریدم شاید اثر کند. گفتم شاید آن مارک خاص بود یا سال تولیدش فرق داشته و موادش!

اما بی‌فایده بود. هر بار بوسیدم و وانمود کردم همه چیز عالی است. اما نبود. هیچ وقت بعد از آن آدم و هیچ چیز بعد از آن آدم عالی نبود.

کاش چاره‌ی بعضی دردها یک بسته اوربیت توت‌فرنگی بود.

"نیست... هیچ چاره‌ای برای بعضی از دست دادن‌ها نیست... یک چیزهایی می‌آیند که دیگر به دست نیایند و یگانه شوند. هر چه اسباب و شرایط فراهم کنی دیگر به دستشان نخواهی آورد..."


پ.ن.1. یه چیزایی هست، که طبیعیه خب؟! اما وقتی اولین بار تجربه ش می کنی تا آخر عمر هربار اتفاق بیفته، همون عطر و بوی دفعه اول رو داره. خونه ما، خونه خود خود ما شده کلکسیون تمام این دفعه های اول.
مثلا کاناپه تو هال، وقتی هوای خونه یکم سرده اما تنت زیر پتو گرم گرم، دقیقا انگار بعد از 14 ساعت سوار اتوبوس رسیدی بابلسر و میری خوابگاه و تو هوای خنگ گرگ و میش سحر تو تخت خودت میری زیر پتو و تا ظهر می خوابی...
یا درست کردن غذا توی قابلمه های استیل بوی آشپزخونه کوچیک خوابگاه ماساریکووا رو میده و غذا پختن تو قابلمه های دم دستی دانشجویی...
یا آفتاب نیمه جون زمستون که میفته تو اتاق خواب مهمون، مثل اتاق خواب مهمون خونه سمنان که با حداقل امکانات پرش کرده بودیم...
یا بوی نون تست، بوی خونه ی زیرپله رُم رو میده که صبحا قبل پیاده روی های چند ساعته تو کوچه های سنگفرش برای خودمون ساندویچ درست می کردیم... 

پ.ن.2.  آرامش این خونه اونقدر زیاده که روزهایی که مهدی نیست، حتی یک ساعت هم شده میرم خونه، یکم روی کنج دوست داشتنی خودم استراحت می کنم. یک لیوان چایی و چهار صفحه کتاب می خونم و برمیگردم خونه ی مامان. اما اون یک ساعت برای ادامه دادن روز واجب و ضروری شده :)

پ.ن.3. متن بالا از مهدی رجبی. انگار Pin شدن خیلی احساسات، بوها، آهنگ ها، خنده ها، داستان ها، فیلم ها، به تصویر اولین دفعه ای که تجربه ش می کنی، برای خیلیا عمومیت داره. 


دنج 
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۰
خانوم سین

70- عامه پسند

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۰۹ ب.ظ

این روزها دارم خیلی خیلی فرو میرم در عموم مردم. 

مهمونی هایی برای مردم عامه: برای زنانی از طبقات مختلف اقتصادی و اجتماعی و تحصیلی و نگرشی، 

شرکت در اجتماعات و ادارت و شرکت هایی پر از مردم عامه : کارمندانی از طبقات مختلف. 

و چقدر چقدر چقدر این عامی بودن سخت ه. 

من خودم رو آدم متمایزی می دونم. نه ابنکه افتخار کنم به این که چقدر درس خوندم، یا چقدر می تونم کامپیوتر کار کنم، یا چقدر زبان بلدم. 

به خاطر تفکرم. به خاطر فشارهای وحشتناکی که روی ذهن و روان و روحم میاد وقتی تو این جمع ها میشینم...

شاید این تمایز خوب نباشه. شاید باعث بشه که من نتونم با خانم های فامیل یا حتی دوستای همسال خودم ارتباط برقرار کنم ولی عامی شدن خیلی خیلی سخته. خیلی خیلی پایینه. 


پ.ن.1. زنان فامیل ما عموما قشر متوسط جامعه ن. برای من راحته که علاقه ی شدیدشون به طلا، لباس، خونه ی لوکس، مسافرت کیش و مالزی، ماشین شاسی بلند و هر مهمونی یک لباس متفاوت پوشیدن رو بذارم به حساب اینکه متوجه نیستند!!! به اینکه چون در خانه ی پدری سختی های مالی اجتماعی زیادی داشتند، الان که ازدواج کردند و پولی به دستشون میاد (اونم بیشتر از جیب همسر) رو خرج تمام چیزهایی می کنند که کمبودش رو احساس می کنند. برای همین با افتخار می گن :«میدونی؟ من حرص کفش دارم. شاید 20 جفت کفش خونه دارم اما بازم میرم بیرون کفش می خرم» یا مثلا «مراسم عزای مادر شوهر خواهرشه. یک انگشتر فیروزه دیده  رفته اونو بخره برای مراسم» 


پ.ن.2. سطح بعدی ارتباط من مدرسه ست. مدرسه ای که کادرش همه فرهنگی و تحصیل کرده ن. امروز به مناسبت دهه مبارک فجر بازارچه غذا داشتیم. ساعت 11 و نیم بازارچه تموم شد و تنها کسی که سر کلاس رفت من بودم (درس بچه ها خیلی عقب بود). تمام کادر مدرسه طوری غذا رو خوردند و جمع کردند و بردند که من وقتی برگشتم دفتر فقط 5 دقیقه برای هضم ماجرا نشستم یک گوشه. برام خیلی عجیب بود. اون حجم از حرص به غذا تو یک دفتر مدرسه با کلی انسان فرهنگی برای من خیلی عجیب بود. عجیب تر از دعوا سر غذا سر میزهای سلف سرویس عروسی.


پ.ن.3. سطح بالاتر ارتباط من گروه هفت نفره دوستی ماست. هفت نفری که پنج نفرمون دکترند. یک داروساز. سه پزشک و یک دندان پزشک. این ها همسن و سال های منن. که یک جا درس خوندیم. یک شهر. یک فرهنگ. اما متفاوت بزرگ شدیم. متفاوت ازدواج کردیم. و باز هم تمام اون عامیت بین ما هست. هنوز هم بحث «کی انگشتر بزرگ تر طلا رو هدیه گرفته؟» یا «کی بیشترین عکس آتلیه رو داراست» بین ما جریان داره.


عامی شدن سخته.

تنها موندن سخت تر. 

عامی شدن تورو می بره پایین تر از سطحی که هستی. تنها موندن تورو ثابت نگه می داره تو همون سطحی که هستی.  

با یکی حرکت داری اما رو به پایین و با یکی دیگه سکون!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۰۹
خانوم سین

69 مثل سال تولدم

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ب.ظ

جنگ اعصاب و جروبحث های روزانه ادامه داره. سر چیدن وسائل که من میخوام هرچیزی سر جای خودش باشه و «همه» میخوان همه چیز توی چشم باشه. به  هر حال من یک هیچ شکست خوردم. 
میز نهارخوری ای که لازم نداشتم رو خریدیم. 
سرویس قرمز خال خالی مثل سیندرلا رفت پشت آشپزخونه. سرویس چینی مهمونی مثل خواهرای حرص درآر ناتنی سیندرلا اومدن و جلوی چشم چیده شدن. 
هرروز که میگذره و به روز موعود نزدیک میشیم بحث ها بیشتره... حساسیت ها بیشتره ... و همیشه من یک هیچ عقبم! چون یک طرف ماجرا منم و این خونه و یک عمر که هرطور دوست دارم بچینم (امیدوارم البته!!!) و یک طرف ماجرا مامان ها هستن و یک عمر انتظار و هزار امید و آرزو برای همین یک شب که هرچی میخوان بچینن و دعوت کنن...


پ.ن.1. میدونم که احتمالا در سال های آتی سر سیسمونی چیدن، اسم انتخاب کردن، جشن دهمی گرفتن، سالگرد ازدواج گرفتن، افطاری دادن و مهمون برای عید دعوت کردن و خونه عوض کردن و ثبت نام مدرسه بچه و نحوه ی تغذیه و پوشوندن لباس و تمام اینا هم بازم ما یک هیچ عقبیم. چون یه طرف ماجرا مامان هایی هستن که هزارتا امید و آرزو دارن واسه بچه ها و نوه ها و نبیره ها و نتیجه هاشون. 


پ.ن.2. بعد از فوت آیت الله رفسنجانی انگار یکی با شیشه پاک کن این شیشه رو تمیز کرد. انگار بعد این اتفاق تازه به معنای واقعی حس کردم که مرگ برای همه هست. و هیچ فراری ازش نیست. آخه بعضی انسان ها هستن که آدم فک نمیکنه بتونن بمیرن. ینی اصن صدق کردن قوانین طبیعت برای یه سری از آدما خیلی عجیب و غریبه. خیلی. 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۱
خانوم سین

68- آغاز تعامل با زنان فامیل

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۶ ب.ظ

بلاخره بعد سال ها داریم وسایل رو می بریم خونه. 

و می چینیم...

تصور من از خونه ای که قراره داشته باشم یک مبل راحتی جلوی یک پنجره ی بزرگ آفتاب گیر با پرده های حریر بود با کلی گل و گلدون اطرافش و یک میز پر از بیسکوئیت و شکلات و نسکافه و یک کتاب خونه کنار دیوار و یک چراغ فانتزی و خوشگل...

چیزی که بهش تبدیل شد یک خونه با کفپوش های چوبی، کنسول و بوفه های بزرگ، کریستال ها و میوه خوری های چینی و کابینت هایی پر از ظرفهایی که استفاده ازش بیش تر استرس آوره... که نکنه بشکنه...


پ.ن.1. می خواستم روی میز نهارخوری رو ظرف های قرمز و خالدارم رو بذارم که دو نفره خریدم مخصوص خودم و مهدی. «تمام زنان فامیل» مخالفت کردن. باید سرویس چینی توی دید باشه نه این ظرفای مسخره. 


پ.ن.2. می خواستم مبل های راحتیم رو گرد بچینم جلوی تلویزیون تا شب ها راحت با مهدی بشینیم و فیلم ببینیم. «تمام زنان فامیل» مخالفن چون حیفه فضای خونه با گرد چیدن مبلا گرفته بشه. 


پ.ن.3. می خواستم یک میز نهارخوری دو نفره بذاریم تو آشپزخونه. واسه صبحونه هایی که قراره با هم بخوریم... «تمام زنان فامیل» مخالفن. این خونه یک میز نهارخوری سلطنتی می خواد حداقل 8 نفره. نمیشه 4 تا مهمون بیان جلوشون سفره پهن کنین رو زمین بشینن. 



منتظرم این «شو آف» های زنان فامیل تموم بشه. این ویترینی چیدن وسیله ها، روی همه چی گل و روبان بستن ها، همه زیر و بم زندگی آدم رو جلوی چشم دیدن ها، شمردن تعداد متکا و بالشت ها...
 بیان ببینن که من غذاساز فیلیپس با کلیه ی امکانات دارم. چرخ گوشت هم خریدم. سرویس چینی و کریستال و آرکوپال و هزار مدل دیگه هم چیدم. قاشق چنگال سرویسم با دمِ دستی ها متفاوته.
 و بعد همّه چیز رو جمع کنم و بذارم تو کابینت ها. مبل هامو گرد بچینم، گلدونامو بیارم تو سالن، سرویس قرمز خالدار ظرف و ظروفم رو بذارم روی میز صبحونه خوری دو نفره ی مایه ی آبروریزی مون، اون مخمل های سنگین روی پرده ی خونه رو هم جمع کنم تا نور خورشید رد بشه... 
و بعد اندکی زندگی کنیم...


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
خانوم سین

67- شوهر عزیز من

جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ب.ظ


وای چقدر کار دارم. چقدر نور خورشید نازک شده است. از پشتش همه جا و همه چیز و همه کس واضح تر از همیشه است. حتی ... حتی ... حتی آن مرد سوخته ای که لبخند مسخره ای روی لبهایش دارد و ون سبزش را آن طرف خیابان رها کرده است و به کورش که توی ماشین نشسته نزدیک می شود. چقدر واضح است دست هایش، وقتی از زیر کاپشن خاک گرفته اش چیزی بیرون می آورد که اسمش اسلحه است و شلیک می کند به کسی که شوهر عزیز من است. چقدر واضح است صدای جیغ و گریه ی شاهین. چقدر واضح است چرخش آن تکه از بهشت دور سرم ...



        پ.ن.1. کتاب شوهر عزیز من، از فریبا کلهر، نشر آموت

کتاب قشنگیه برای کسایی که ممکنه به هر دلیلی از رمان های جدید ایرانی دوری کرده باشند. 

        پ.ن.2. شاید اولش یکم براتون عجیب باشه اما لطفا حداقل تا بخش 4 و 5 جلو برید. پشیمون نمیشین. 

        پ.ن.3. شاید کسایی که با کتابهای «زویا پیرزاد» ارتباط گرفتن بهتر بتونن این کتاب رو دوست داشته باشند. 

        پ.ن.4. «شهر کتاب» ها یکی از مناطق خوش آب و هوای هر شهر هستن که من واقعا دلم می خواد یکی از شعبه هاش رو داشته باشم. حتما رفتید و اگر نه که حتما بروید!

شهر کتاب مشهد که قرار بود «فقط 5 دقیقه میرم کتابو میگیرم و میام بیرون» رو غیرممکن می کنه. چرخیدن بین اون همه کتاب و آهنگ و کاغذ و کاردستی و پازل و دفترهای گل گلی، کاری نیست که با 5 دقیقه انجام بشه. و در نهایت به جای فقط یک عدد «مادام پو» خریدن با یک کیسه ی بزرگ کتاب بیای بیرون. 

ایده ی شعبه ی شهرکتاب برای شهرهای کوچک، شاید یک مقدار نامناسب باشه. چون شهرکتاب ها تنها جایی هستند که کتاب های گاج و مبتکران و اندیشمند و کلاغ سفید و سبز و خیلی سبز و پارسه و آمادگی تیزهوشان و آمادگی کنکور و هزار تا کتاب تستی دیگه رو ندارند. و در هر شهر تعداد افرادی که کتاب میخوانند ( و به باسواد شدن از طریق تلگرام اکتفا نمی کنند) به نسبت مساحت شهر کاهش پیدا می کند. 

پس شاید من یک کتاب فروش ورشکسته بشم که 2 طبقه تجاری رو که میتونم تبدیل به مزون لباس عروس کنم و از اجاره ی هر لباس تن پوش اول شبی 1 میلیون تومن سود کنم رو مشغول نگه داری کتابهایی کردم که باید چشم در چشم الکترونیکی در دوخته باشند بلکه باز بشه و کسی که میاد تو آدرس نخواد!!!

       پ.ن.5. به صفحه ی Ronak_eats_the_world در اینستاگرام حتما سر بزنید. روناک صاحب کتاب فروشی رهام در شهر بابل. شاید یک روز من هم مثل روناک باشم! (خود کتاب فروشی رهام هم پیج داره. Roham bookstore یا همچین چیزی)


شوهر عزیز من


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۲
خانوم سین

66- هنوز هم تولدمان است...

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ب.ظ

همچون ققنوسم من
که از مرگ خود زندگی باز می یابد

و از خاکستر خود می زاید

بکُش... بکُش... بکُش مرا

که من از آن نخواهم مرد...


پ.ن.1. 

- این واسه شماست خانوم.

من : سیما این که خیلی قدیمی و باارزشه...

- خیلی قدمت داره خانوم. واسه پدربزرگم بوده. رسیده به مامانم. و الان هم مال منه. اما میخوام کادو بدم به شما. تولدتون مبارک. 

من: سیما این خیلی برای من ارزش داره. مرسی. من اینو میخونم. اما نمیتونم قبولش کنم. این برای خانواده ت باید خیلی مهم باشه. 

- واسه شماست خانوم. 

پ.ن.2. یک نسخه ی خیلی قدیمی از شفیعی کدکنی که سه نسل اونو خوندن. برگه هاش زرده و حتی ورق می زنم می ترسم بشکنه. و نکته ی خوبش اینه که تمام این نسل ها در کنار خوندن این کتاب، خودشون در حاشیه ش شعرای متفرقه نوشتن. 

پ.ن.3. بچه ها نقاشی کشیدن. با خودکار رنگی و کاغذ کارت تبریک درست کردن. کادو آوردن. تو سالن ورزشی تولد تولد خوندن. :)

پ.ن.4. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۰
خانوم سین

65- تولدمان است...

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ



وقتی تولد آدم نزدیکه، بیشتر و بیشتر و بیشتر به این فکر میکنی که یکم به این چندین سالی که گذشته معنا بدی. ینی حداقل به خودت بفهمونی که این 26 سال الکی نبوده.  و انسانی که 26 سال صلاحیت زندگی کردن رو داشته، ارزش اینو داره که بهش فکر بشه و رسیدگی بشه.

برای همین مثلا دیشب 2 دقیقه بیشتر مسواک زدم.

امروز صبح 2 ساعت بیشتر خوابیدم. 

اتاقم رو گردگیری کردم. 

موهامو مدل جدید بستم. 

گلدون گلم رو عوض کردم و چند تا قلمه ی جدید زدم. 

میز کارم رو مرتب کردم. 

بادکنک های جشن تولدم رو جلوی چشمم آویزون کردم. 

آینه اتاق رو پاک کردم و برای خودم یک آهنگ جدید تمرین کردم و هدیه دادم به خودم. 

چندتا لباس جدید برای خودم کادو خریدم. 

احتمالا این کارها فقط تا آخر شب ادامه داشته باشه. 

تمام کارهایی که به خودم بگه که چقد برای خودم مهم هستم. که این 26 ساله شدن مهمه. آدم هرروز 26 سالش نمیشه! 


پ.ن.1. سوپرایز تولد عالی بود. فکر اینکه از صبح یک عالمه آدم در حال تکاپو باشن برای جشن تو. اونم 4 روز زودتر و بعد یک سخنرانی که چقدر سوپرایز دسته جمعی برات اذیت کننده ست!! بنابراین هیچ حدسی نمی زدم. و یک غافلگیری واقعی بود . ممنون از مهدی عزیزم برای تمام تدارکات. که هربار کاری میکنه که کیفیت حضورتش به کمیت اون بچربه :) ... ممنون از بابا و مامان و عمو و فهیمه و هستی که تمام اون بادکنک ها رو با نفس خودشون باد کرده بودن (چون فک میکردن تلمبه ای که مهدی خریده در واقع بمب و فشفشه ست)... 

پ.ن.2. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۳
خانوم سین

64

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ
فکت [1] : به هر حال جسم انسان تا 30 سالگی بیش تر رشد صعودی نداره (دیگه نهایت رشدی که ممکنه انجام بده اینه که دندون های عقل نهفته ش در بیان). بعد از اون بدن شروع می کنه به «فرسوده» شدن. 

فکت [2] : این فرسوده شدن از قبل از سن پایان رشد حتی اهمیت زیادی برای خانم ها پیدا میکنه. زمان خیلی زیادی جلوی آینه میگذره برای کرم های دور چشم و شاداب سازی پوست و ماساژ و ماسک و در مورد من چیدن دونه دونه موهای سفید با قیچی! (اگه عمل های زیبایی و بوتاکس رو در نظر نگیریم.)


از موارد 1 و 2 نتیجه می گیریم که این روند به هر حال اتفاق میفته. به هر حال بعد از هر حرکت و حالت صورت، یک خط عمیق یک جایی باقی میمونه که باید با انگشت دو سه بار روش بزنی تا دوباره پر بشه و هر بار این پر شدن بیشتر طول می کشه. 
پس بیاین تصمیم بگیریم کدوم خط ها عمیق تر بشن. 

مطالعات جلو آینه ای من نشون داده که هر بار چشماتو ریز می کنی چروک گوشه چشم بیشتر میشه. ریز شدن چشم واسه دقت زیاد به هر چیزی میشه. پس اگه چشمات ضعیفه یا به نور آفتاب حساسیت داری حتما از عینک استفاده کن. (البته گاهی وقتی آدما میخندن یا میخوان ناز کنن خودشون رو چشماشون رو ریز می کنن. این جزو موارد استثناست)
چین بین ابرو واسه اخم زیاده. لطفا کم تر اخم کنید. 
چین های روی پیشانی وقتی هست که ابروهاتونو میدین بالا. ینی تعجب می کنین یا برای کسی پشت چشم نازک می کنین. لطفا تعجب نکنین. حسادت نکنین. پشت چشم نازک نکنین. 
تنها چروکی که ارزش داره نگهش دارین خط عمیق کنار لبه که هر وقت از ته دل میخندین بیش تر و عمیق تر میشه. این یکی اشکالی نداره. این چیزیه که می ارزه به خاطرش پیر بشی!!!

پ.ن.1. خلاصه که قبل نشون دادن هر احساسی، اگه به هیچی فکر نمی کنین، حداقل به فکر پوست خود باشید!! :)))
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۱
خانوم سین
[یکم]

مامان بیان(کلاس چهارم) پیام داد : دختر من رو دیروز بردین نماز بخونه. این مسائل شخصی هستن. من جندساله تلاش کردم دخترم رو ازین مسائل دور نگه دارم. 


[دوم]

سمیه : خانم! روز عاشورا «یا حسین» روی ماه افتاده بود دیدین؟
من : وافعا؟
سمیه :آره خانم. به خدا افتاده بود. 
من: روی ماه لکه های خاکستری هست. وقتی توی ذهنت یک پس زمینه داری، مثلا یک تصویر یا یک نوشته، لکه های روی ماه در چشم تو طوری پررنگ میشن که چیزی که تو ذهنته رو ببینی. اما همیشه چیزی که می بینی واقعیت نداره. 
سمیه : چرا خانم. به خدا خودم دیدم. واقعا یا حسین بود. 
من : سمیه! اگه تو واقعا میخواستی که یا حسین رو ببینی، اونو میبینی. اما این باعث نمیشه که این تصویر حقیقت داشته باشه. همونطور که اگه من بهت بگم امشب ببین عکس امام خمینی روی ماه دیده میشه، تو واقعا اونو می بینی. 
پریان: امام خمینی کیه!؟
من : همونی که عکسش اول کتاباتون هست. 
پریان: دو نفرن خانم. خیلی شبیه همه ن. من نمیتونم تشخیص بدم. 


پ.ن.1. سیستم توصیفی برای ارزشیابی بچه ها خیلی مزخرفه. من به بچه ای که هیچ اشتباهی نداره و کسی که 2 تا اشتباه داره "بسیار خوب" میدم. 2 تا اشتباه تا 4 تا اشتباه "خوب" محسوب میشن و بعد قابل قبول و بعدتر "نیاز به تلاش بیشتر". یعنی به صورت پیش فرض بچه ها همون اول برای بهترین بودن تا دو تا اشتباه رو برای خودشون در نظر می گیرن. و این اصلا خوب نیس.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۹:۵۸
خانوم سین

62-

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ


پ.ن.1. چندساله که هر بار عاشورا و تاسوعا که میشه، میرم مراسم. از شدت فشار عصبی میام بیرون. میگم امسال آخرین ساله. و سال بعد دوباره همون مکان، همون هیئت، همون جمع و هیچی که بهتر نشده. 

پ.ن.2. وسط مراسم و تو شور و هیاهوی آقایون واسه همخوانی و سینه زدن، یهو 15 تا دختر بلند شدن. دایره تشکیل دادن و اونا هم شروع کردن به سینه زدن. به همون مدل تیپیکال آقایون. خم شی به جلو، بعد برگردی عقب، بعد دستاتو ببری بالا و بکوبی توی سینه ت. 
با خودم فکر می کردم الان این یک پاسخ به "چرا مردا بتونن ما نتونیم" به سبک مذهبی هست. و خودش یک جنبش فیمینیستی از جانب دخترای اعضای همیشگی اون هیئت تلقی میشه. 

پ.ن.3. این دخترای اعضای همیشگی هیئت هیچ وقت به من انرژی مثبت ندادن. شاید برای اینکه پدر من چندین سال پیش خودش یک عضو همیشگی بود. و دخترای دوستانش همیشه با چادر و بدون آرایش و ساق دست جوراب کلفت و کفش مشکی و ابروهای پر میومدن هیئت. ولی دختر خودش هیچوقت... با این که هیچوقت حاضر نشدم مثل اونا باشم یا مثل اونا مطلق فکر کنم اما احساس میکنم یک قسمتی از وجود پدرم از حضور من تو اون جمع خجالت می کشید.


پ.ن.4. هر مشکلی که بوده و هست و ادامه داره، این ایرادات به فرهنگ و تفکر مردم ما وارده. نه به اعتقاد عاشورایی.


پ.ن.5. چقد بین اعتقادات آدم های مذهبی تفاوت هست. چقد اعتقادات متنوعی میشه به یک مذهب و حتی به یک شخص داشت... چقد عاشورا و امام حسین برای هر آدمی متفاوت تعریف شده. چقدر برداشت ها متفاوته، عبرت ها و حتی درخواست ها. 


پ.ن.6. کاش هیچ مراسم مذهبی ای سیاسی نشه... هیچ مراسمی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
خانوم سین