~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برایت سیب‌آوردم نگاهش کردی و گفتی / که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

~:* بگو سیب... *:~

برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب‌ها بر کف اتاق می‌خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد،...
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟؟

آلبر کامو _ سقوط
------
قلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ...

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
مطالب پیشین

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

هفتم فروردین

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۳۶ ب.ظ
ق.ن. این شعر بد جوری به دلم نشسته! از آهنگای مورد علاقه مه! من از تکرار بیزارم، ازین لبخند پژمرده از این احساس یأسی که تو رو از خاطرم برده خدا یا فاصله ت تا من خودت گفتی که کوتاهه از اینجا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه؟؟ به تاریکی گرفتارم... شبم گم کرده مهتابو بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو چرا گریه م نمیگیره؟ مگه قلب من از سنگه؟ خدایا من کجا میرم؟؟؟ کجای جاده دلتنگه؟! میخوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیذاره سر راه بهشت من درخت سیب میکاره... امروز جزو معدود روزایی بود که صبح خونه بودیم! یه ذره میکروب خوندم... و شب هم خونه عمو حسین... و همه جا صحبت از عروسی... پ.ن.1. من فقط عاشق اینم... حرف قلبتو بدونم... الکی بگم جدا شیم... تو بگی که نمیتونم...           من فقط عاشق اینم... وقتی از همه کلافه م... بشینم یه گوشه ی دنج... موهای تو رو ببافم...           عاشق اون لحظه ام که... پشت پنجره بشینم... حواست به من نباشه... دزدکی تورو ببینم... کاش من اینقدر آهنگ گوش ندم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۳۶
خانوم سین

هفتم فروردین

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۳۰ ب.ظ
ق.ن. این شعر بد جوری به دلم نشسته!

از آهنگای مورد علاقه مه!

من از تکرار بیزارم، ازین لبخند پژمرده

از این احساس یأسی که تو رو از خاطرم برده

خدا یا فاصله ت تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه؟؟

به تاریکی گرفتارم... شبم گم کرده مهتابو

بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو

چرا گریه م نمیگیره؟ مگه قلب من از سنگه؟

خدایا من کجا میرم؟؟؟کجای جاده دلتنگه؟!

میخوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیذاره

سر راه بهشت من درخت سیب میکاره...


امروز جزو معدود روزایی بود که صبح خونه بودیم! یه ذره میکروب خوندم... و شب هم خونه عمو حسین...

و همه جا صحبت از عروسی...


پ.ن.1. من فقط عاشق اینم... حرف قلبتو بدونم... الکی بگم جدا شیم... تو بگی که نمیتونم...

          من فقط عاشق اینم... وقتی از همه کلافه م... بشینم یه گوشه ی دنج... موهای تو رو ببافم...

          عاشق اون لحظه ام که... پشت پنجره بشینم... حواست به من نباشه... دزدکی تورو ببینم...

کاش من اینقدر آهنگ گوش ندم!

    



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

هفتم فروردین

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۳۰ ب.ظ
ق.ن. این شعر بد جوری به دلم نشسته!

از آهنگای مورد علاقه مه!

من از تکرار بیزارم، ازین لبخند پژمرده

از این احساس یأسی که تو رو از خاطرم برده

خدا یا فاصله ت تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چقدر تا اسمون راهه؟؟

به تاریکی گرفتارم... شبم گم کرده مهتابو

بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو

چرا گریه م نمیگیره؟ مگه قلب من از سنگه؟

خدایا من کجا میرم؟؟؟کجای جاده دلتنگه؟!

میخوام عاشق بشم اما تب دنیا نمیذاره

سر راه بهشت من درخت سیب میکاره...


امروز جزو معدود روزایی بود که صبح خونه بودیم! یه ذره میکروب خوندم... و شب هم خونه عمو حسین...

و همه جا صحبت از عروسی...


پ.ن.1. من فقط عاشق اینم... حرف قلبتو بدونم... الکی بگم جدا شیم... تو بگی که نمیتونم...

          من فقط عاشق اینم... وقتی از همه کلافه م... بشینم یه گوشه ی دنج... موهای تو رو ببافم...

          عاشق اون لحظه ام که... پشت پنجره بشینم... حواست به من نباشه... دزدکی تورو ببینم...

کاش من اینقدر آهنگ گوش ندم!

    



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۳۰
خانوم سین

ششم فروردین

جمعه, ۶ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ
خیلی خیلی تنبل شدم... واسه هر کاری... فیلم دانلود کردم و نمیخوام ببینم... کلی کتاب جمع کردم و حال خوندن ندارم... جزوه های درسی هم که ... کاش زودتر بریم دانشگاه... دلم تنگ شده واسه آکواریوم... که 2 ساعت بشینی و توش و بخونی و بخونی و گاهگاهی با دوستات حرف بزنی... (شایدم برعکس... D:) نهار خونه ی دایی مهدی بودیم... محمد صدرا جونم خیلی جیگر شده! فقط دکتر گفته تا 4 ماهگی دل درد های طبیعی داره... خیلی اذیت میکنه! یا خوابه یا باید بغلش کنی و راش ببری! پ.ن.1. من از تکرار بیزارم،از این لبخند پژمرده/از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده پ.ن.2. شاید خاطره نویسی کار بیهوده ایه؟! شاید رمز بذارم...  شاید دیگه ننویسم... شاید باید هنوز فکر کنم... نمیخوام این وبلاگو هم به خاطر تصمیمات عجولانه م از دست بدم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۰۳
خانوم سین

پنجم فروردین

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۲۴ ب.ظ
نهار خونه ی خاله زهرا بودیم و بعد رفتیم مشهد... هم عید دیدنی و هم خرید... رفتیم یه گالری بزرگ و دنبال لباس گشتیم و گشتیم... من که یه ربعه کارم تموم شد... دو بار کل بلوار سجاد رو گشتیم و وقتی برگشتم هنوز بقیه دنبال لباس بودن! شام هم موندیم و به خوشی و خوبی برگشتیم! روز جالبی بود... پ.ن.1. از کتابخونه ی خاله دو تا کتاب از پائولو کوئیلو برداشتم... ببینم این چه مدلی مینویسه (مینوشت) پ.ن.2. طالع کلوبم جدیدا عجیب مینویسه: آرزوهای بلند و رنگارنگی داری. از بین همه این آرزوهای خوب و دوست داشتنی یکی را انتخاب کن که بتواند عملی شده و حرکتی تازه را در تو به وجود آورد رفته رفته به بقیه هم خواهی رسید... (خدا بخیر کنه!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۲۴
خانوم سین

چهارم فروردین

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۲۸ ب.ظ
یک روز کاملا باحال داشتیم... از اون روزایی که واسه یه لحظه استراحت میمیری! از صبح اماده شدیم واسه مهمونای طرف مامان که نهار قرار بود بیان... بعد مهمونای متفرقه و شب مهمونی عظیم خانواده ی بابایی... الان هم پایین بحث طولانی مدت در مورد موضوعات همیشگی ه... دخترای زیادی هستن که باید بشنون هنوز... همه مثل من اشباع از این حرفا نیستن! پ.ن.1. یک مساله کوچک اتفاق می افتد که عواقب بزرگی خواهد داشت. باید در کارها اندیشه کرد و حساب دقیق هر چیزی را داشت تا دچار ضرر و زیان نشد. سهل انگاری خطرناک است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۲۸
خانوم سین

سوم فروردین

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ
تمام خوشی های این روزا یه طرف... زدن از خواب واسه رفتن مهمونی خونه ی فلان فلان فلان خانواده یه طرف... طی صحبت هایی که شد و یه سری بحث ها بهم گفتن که تو دوران کارشناسی دور انجمن و همه چیو خط بزنم... به نظرم تصمیم خوبیه... تقریبا 5 ساعت بیکار میشم دیگه...  نهار خونه ی دایی حمید بودیم و بعد مدتها اسنک و حاضری خوردن ، غذای خونه واقعا چسبید! خونه ی  عمه طاهره  هم عالی بوووووووووووووووووووووووووود. پ.ن.1. فیلم "سنگسار ثریا" جالب بود و غم انگیز... پ.ن.2. هنوز وقت کردم کتابایی که دارم رو بخونم... تو کتابخونه ی داییی 2 تا کتاب محشر دیدم از تاریخ ایران... میترسم بخرم و رو دستم بمونه! هرچند الان 5 ساعت بیکاری خورده بهم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

دوم فروردین

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۸۹، ۰۷:۲۹ ب.ظ
دیشب تا ساعت 4 بیدار بودم... بهتره بگم تا 4 صبح اصلا نخوابیدم... صبح ادامه ی عید دیدنی ها بود و بعد از ظهر هم خونه ی عمو... تعداد مهمونیایی که مامان اینا دو نفری دعوتن زیاد شده... من و سعید و سامان و فهیمه و سهیل و بهنام کلا باید این عید رو با هم سر کنیم! شب خوبی بود... البته مجبور شدیم 2 ساعت کامل مسابقات کشتی کج نگاه کنیم!مسابقات جالبین! مخصوصا "جف هاردی" (؟؟؟!!!!) که ترکیب رنگ موهاش واقعا خیره کننده بود! بحث جالبی با بابا و دایی مهدی داشتیم... نتیجه ش راضی کننده بود واسه من... این مدت (مخصوصا دیشب جهنمی) تمام ذهنم مشغول بود... تا حالا ندیده بودم دو نفر بدون هماهنگی دقیقا مثل هم حرف بزنن! هنوز هیچی نمیدووووونم! واقعا جالبه ها... روز بروز دارم چیزی یاد میگیرم و بازم هست مسائل پیش پا افتاده ای که جلوش کم میارم! دمت گرم خدا جوووون! چه فلسفه ای داره این دنیات!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۸۹ ، ۱۹:۲۹
خانوم سین

اول فروردین

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۸۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ
خیلی وقتا نمی فهمم که چرا ما با هم دیگه دوست می شیمنمی دونم که چرا با هم حرف می زنیمبه هم قول می دیم، عهد می بندیم،عاشق می شیمبعد به خودمون می گیم:وای دنیا الان دیگه بهترین روزهاش رو داره بهم نشون می دهبعد کم کم به هم دلبسته می شیمدیگه تنهایی ممکن نیستاین حرفی که هر روز توی آینه به خودمون می زنیموای چقدر خوشبختمنمی فهمیم که روزهاو شبامون چطوری داره می گذرهکلی آدم توی دنیا پیدا می شه و بهمون حسادت می کنهما هم کلی پز می دیمآخ که چقدر احساس غرور می کنیمدیگه زیاد به آدمهای اطرافمون توجهی نمی کنیمبعد واسه همدیگه هر کاری می کنیمبرای اینکه نشون بدیم عاشقیم به هر دری می زنیماوضاع بر وفق مرادنمی فهمم، یعنی هر چی فکر می کنم که چرا آدمها می تونن این همه عوض بشن نمی فهمممن عوض می شمتو عوض می شیخواسته هامون تغییر می کنهدیگه احساس می کنیم به درد هم نمی خوریماولش سر هر چیزی جر و بحث می کنیمبعدی اوضاع رو به هم می زنیم و چند روز قهر می کنیمیواش یواش قهرامون طولانی می شه و هیچ کس ناز هیچ کسی رو نمی کشهوای چقدر دلتنگی درد دارهدلمون برای هم تنگ می شه اما به روی خودمون نمی آریمفکر می کنیم اگه حرف بزنیم نصف دنیا کم می شهواسه هم تب می کنیم اما به هم دروغ می گیم که سرما خوردیمبی قراری می کنیم ، بهونه می گیریماما فکر می کنیم اولشه ، بعد به خودمون می گیم :نگران نباش همه چیز درست می شهبعد دیگه از دست خودمون هم خسته می شیم و به خودمون می گیم:بس کن لعنتی، چی از جونم میخوایتصمیم می گیریم از هم جدا بشیممهم نیست چقدر خاطره داشتیممهم نیست که یه روزی عاشق هم بودیممهم نیست واسه هم نفس بودیمدیگه هیچ چیزی از با هم بودنمون مهم نیستآره مهم نیست کی تصمیم می گیره که جدا بشهتو باید بسوزی و بسازیچون خودت خواستیچون جرمت عاشقی و صادقیچون گناهت متعهد بودن به عهدتهبعد مجرم می شیسزای جرمت هم اینه که فراموش کنیهمه می گن ول کن بابااون نبود خوب یکی دیگهاما هیچ کسی توی دله کسی دیگه ای نیستاینا همه جزوه هایی که به دیگری می دیمو گر نه در مورد خودمون که باشه تجدید می یاریمبعد برای اینکه به هم نشون بدیم که دیگه مهم نیست وما به شرایطمون عادت کردیماگه بر حسب اتفاق همدیگه رو دیدیم یا حرف زدیمسرد سرد می شیمانگار که هیچ وقت همدیگه رو نمی شناختیماما مگه ممکنه ....بعد شروع می کنیم به گم و گور کردن خاطراتموناما......همه چیز از یاد آدم می ره مگه یادش که همیشه یادشهدلت می گیره و مدام بغض می کنی و اشک می ریزیبی تاب می شی، کم می یاریموقع با هم بودن یادت نمی یومد که کی روز می شه، کی شب می شهاما وقتی جدا می شی، حساب دقیقه های جداییتون رو هم داریهر روز می شماری 1، 2، 3، .....بعد باورت نمی شه که چند ماه شده، انگار همین دیروز بودبعد واسه بقیه می شی مادربزرگهمه رو نصیحت می کنی که صادق نباشنرو راست نباشن، همه چیزشون رو به پای کس دیگه ای نزارناز تنهایی و کوله بار غصه ای که هیچ کس درک نمی کنه ناخودآگاه می ری سراغ یکی دیگه . پ.ن.1. نمیدونم چرا این شعر رو گذاشتم! همینجوری تو کلوب چشمم خورد خوشم اومد... علاوه بر دختر عمه م دو تا از دوستای صمیمی هم عروس شدن! امیدوارم خوشبخت باشن! عید خیلی خوب و پر برکتی بود! من که لحظه ی سال تحویل پای سفره ی عقد بودم... تا آخر سال عروسیم! پ.ن.2. کلیییی مهمونی رفتیم... باغ آلبالو رو هم دیدیم... با همه اتمام حجت کردم که غیر آلبالو هیچی توش نمیکاریم! پ.ن.3. بعد 7 ماه دیدمشون و اولین چیزی که به چشمم خورد موهای خوشگلشون بود که با ظرافت تمام بسته شده بود و آرایش چهره شون و شال خوشرنگی که رو سرهاشون بود...حوصله ی جنگ نداشتم و شنیدن حرفای مامانشون که ازم میخواست باهاشون حرف بزنم... میدونستم فقط خودمو خراب میکنم...اما به چه قیمتی... پ.ن.34. من "محمد صدرا" رو میخوااااااااااااااااااااام! البته باید من فریز شم و اونم بره تو مایکروفر... 12 فروردین 2 ماهش میشه! پسردایی خوشگل نازم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۸۹ ، ۲۰:۲۹
خانوم سین